کودکی باشم ببینم لحظه ای

دوست دارم دامن مهتاب را
چای داغ و آتش آن آب را
جابجا گردم به هنگام دعا
تا بفهمم معنی محراب را
کودکی باشم ببینم لحظه ای
بیز تند و دلفریب تاب را
در دهستان سرکشم از جان و دل
عطر و بوی کوچه های ناب را
در ته چشمان کودکهای شهر
بنگرم سرمستی گرداب را
صف کشم با بچه ها در مزرعه
سنگ پردازی کنم تالاب را
می‌شوم هم بند زندان سعید
تا بگیرم سرزمین خواب را

سعید آریا

دیر آمدی و مرا دیده ای نماند

دیر آمدی و مرا دیده ای نماند
در سینه شور پسندیده ای نماند
اندازه می نشود امتداد عمر
اینجا دگر دل شوریده ای نماند
شب می‌رود ولی در خیال خود
خندیده ام که نخندیده ای نماند
در این زوال و در این انقلاب بیم
افسانه های نسنجیده ای نماند
عیش ابد ندمد در وجود خلق
اطفال و مام نرنجیده ای نماند
افزایش حقوق کسی اینچنین نبود
اندازه ای که تو سنجیده ای نماند
تا می‌خورد دل ما خون و دلهره
خونابه بر لب بوسیده ای نماند
ساقی بگیر ساغر مشروب آرزو
در میکده دگر سر شوریده ای نماند
یاران سعید را به گردون کائنات
چرخانده اند و دگر نچرخیده ای نماند


سعید آریا