کاش واژه را جان بود

کاش واژه را جان بود

می نوشتم درخت
می‌رویید

می نوشتم سبز
سبز می‌شد

می‌نوشتم ابر
می‌بارید

می‌نوشتم قفس
باز می‌شد

می‌نوشتم پَر
پرواز می کرد

می‌نوشتم او
می‌آمد

می‌نوشتم عشق
دوستم می‌داشت

حمید مرادی

خونش بند نمی آید

خونش بند نمی آید

گلوله
در چیزی عمیق‌تر از زندگی
فرو رفته است


در شعرهایش ...

حمید مرادی

یک شب بیدار می‌شوم

یک شب بیدار می‌شوم
استخوان‌هایم را برمی‌دارم
و شعرهایم را
و از این گورستان می‌روم
به تنها زنده بودن عادتمان دادند
به تنها مرده بودن هم عادت می‌کنیم


حمید مرادی

اهل ماندن نیستی

اهل ماندن نیستی
دوست داشتنت جرات می‌خواهد

تکرار نمی‌شوی در من
دوست نداشتنت جرات می‌خواهد

با تو شروع شد
با من تمام می‌شود

می‌خواهم بدون تو
دوستت داشته باشم

حمید مرادی