ماه امــشب در نـگاهـم باز غـوغا میکند
عـشق را در قلب من همواره اهدا میکند
مینـوازد نـغمههای عـاشـقی با شعر من
بـاغ قـلبـم را بـرایـم شــهر گـلـها میکند
گا ه گاهی اشـکهایم موج دریا میشود
اشـک را او بـاز هـم با عـشق زیبا میکند
اوست رویاییترین عشق دردل شبهایمن
تا سـحر او لـحظهها با مـن مُـدارا میکند
مـثل بـارانی کـه مـیبـارد به شـورهزار دل
جـانِ تـِشنــهی مــرا او بـاز احـیـا میکند
سیمین پورشمسی
لب خود بسته ام اما غم سنگین دلم
می شکاند همه شب شیشه پر اشکم را
و همان لحظه این شیشه نازک بشکست
یارِ تنهایی من دست کشاند به دلم
با نوایی به مثال چِک چِک آب حیات
بر تن مرده یک تکّه خیال
می گشاید لب و با زمزمه ای می گوید :
«منم آن محرمِ اسرارِ ضمیر
منم آن یار وفادار شب درد و سکوت
منم آن شانه که بر قلهء آن می گِریی
تو بگو با من از آن غم که دلت را بشکست
با من از هرچه دلت خواست بگو
ز همان شوق که جانت ز کمندش بگسست
با من از هر چه که می خواست بگو »
همه تن چشم شوم تا که بدانم اینجا است
همه تن حرف شوم تا که بگوید شنوا است
می گشایم دلِ لب بسته و با او گویم:
«غم من جملگی از جورِ حیات است رفیق
از غم زندگی و جبرِ ممات است رفیق
آخر این دهر بگو ، بر چه کسی ظلم نکرد ؟
چه کسی خوشحال است ؟ چه کسی غمگین نیست ؟
همه با صورتکی بر چهره
همه با نقش و نگاری کاذب
دوره می گردند هر روز ، هر روز
من دلم غمگین است ، چون دلم تنها بود
آن زمانی که شبِ سردِ سیه پوشِ خزان
رختِ مرگش به تن سرد دلم می افکند
دل من تنها بود
و عجب چیز غریبی است همین تنهایی
گاه یادآور غم های هزاران سال است
گاه از غم ، بتی از شور و شعف می سازد
گاه می گوید از آن یار خیالی که برفت
گاه از میوه رویا که هنوز هم کال است
همدمی نغز و عجیب است همین تنهایی
ولی امروز ، نگارا که تو با من هستی
می کشم دست ز این همدم پر جور و جفا
با تو دیگر اثری نیست از آن تنهایی »
واله بر چهره معشوق همی می نگرم
رنگ می باخت رخ چون مه او در نظرم
ناگهان پتک حقیقت به سرم می کوبد
نکند یکّه حبیبم به دل آیینه است ؟
می کشم دست به آن صورت در آیینه
لمس دستی به میان رخ خود می بینم
آه از خواب و خیالات شب تنهایی
گفت و گوی من و آن یار شفیق
گفت و گوی من خود بود ، دریغ....
شهریار خوش لفظ
میروم منزل به منزل، سوگوار از غصه دل
خون چکد از دیده بر گل، تا رسم من پای محمل
گوشه محمل بگیرم، پادشاها من اسیرم
یک نظر کن بر ضمیرم، من که پر سوزم چو دعبل
چشم زیبای تو گلشن، روی تو مانند سوسن
اندکی بنگر تو بر من، تا شوم اینگونه بی دل
که روم سوی دیاری، پر کشم چون شهسواری
کز شمیم عطر یاری، دم بدم گویم دل ای دل
من در آن وادی پر گل، نغمه ها خوانم چو بلبل
شاه من بر زین دلدل، من به زیر سم او گل
گل چه گویم عطر یاسم، بهتر از صدها لباسم
من به شاهی در تماسم، زین سبب شادم در این گل
عاشقان می آید آنروز، مهدی (عج) آن شمع دل افروز
عالمی را مژده بهروز، مرهمی آید بر این دل
غلامعباس نکونام
در باغچهٔ خاموشِ دلتنگیام،
جوانهای بینام
از شکافِ خیسِ خاک انتظار
سر برمیکشد
جوانهای که از آتشِ پنهانِ سکوت
مینوشد
و زیر پوستِ شب
آهسته
روشن میشود
نورصبح،
چون دستی که خاطره ای گمشده را
نوازش می کند
بر برگها میلغزد
و در موجِ نرمِ انگشتانش
چیزی در وجود من
چکه می کند
چون پنجرهای فراموششده
که شوری پنهان
لبخند بر لب هایش
می کارد
نسیمِ سپیدهدم
با پرهای لطیفِ نقرهایاش
در میان شاخههای نیمهخفته
واژههای تازهٔ روز را
زمزمه میکند
و شبنم،
این دانههای ریزِ رؤیا،
بر گلها مینشینند
و شادیِ نهفتهٔ خاک را
چون رازی آسمانی
میربایند
دلِ خستهام
با لرزش آرامِ برگها
تپشی دیگر مییابد
گویی رگهای گمشده از امید
از عمق سالها
بازمیگردد
و شاید این بار،
بهار
نه آن سوی پنجرهها،
بلکه از ژرفترین سایهروشنِ جانم
برآید،
بهاری که در ریشههای داغِ وجودم
خانه میکند
و نورش
از تارهای شبم عبور میکند
تا نامِ روشنش
در آخرین ضربانم
همچنان
بیدار بماند
زهراامیریان
وقتی
چشم ها را
به ژرفِ پلکها
کشیده ای
هرگز
گلی
برویِ چادر نمازِ سیاهِ تو
نقش
نخواهد بست
و به جز
منارهً گنبدِ پیر خاتون
هیچ چیز
پشتِ پنجره
نخواهی دید
بگشای
بگشای پنجرهِ نگاه را
غبار نشسته
بر آیینهً روبروی خود
بر گیر
شاید
نگاهت
دوباره ببیند
شکفتن گلی را
بروی پرده ای سپید
بر دیوار سیاهِ خانه ات
مهرِ نشسته بر قابِ پیشانیت را
بشوی
درآبِ پاک و زلالِ رود
رودِ جاری از عشق ، راستی ، مهربانی
بر گیر
برگیر پرده هایِ سیاه
از رخسار
برگیر
برگیر غبار نگاه را
برگیر
جمشید أحیا
من از وحشت این غبار غلیظ
تو آغوش پاکت نفس میکشم
اگر صد دفعه برف و بارون بیاد
به شوق تو از برف دست میکشم
من عمداً به چشمای تو باختم
از آغوش تو زندگی ساختم
من عمداً دلم رو به نامت زدم
خودم رو به دنیای تو بافتم
سکوتت منو سمت غم میبره
تب زندگی از سرم میپره
بمون تا بگم که چرا غصههات
یه تهران رو زیر غبار میبره
ریحانه فراهانی
ای زندگی آهسته برو جان وجهان من سوخت
تا لب به شکوه گشودم ایزدبه دهان من کوفت
گفتا که یا بیاموز یا به جبر آموزد روزگار
این شد که زمانه زان پیدا و پنهان، من آموخت
بار الهی در این دار مکافات بریدیم همه
زندگی هم تلخیش بر توشه و هر آن من اندوخت
تا خاموش کردیم شعله ی دردی وبلایی
آتشی دگر بر خرمن و جان من افروخت
از افزونی غم اسرار دل بگشودیم نزد رفیقی
او نیز هم پرده درید هم اسرار نهان من بفروخت
آری در وادی ما دوست فقط آن خداست
او ندرید هیچ ؟وصله کردو عیان من دوخت
بسیار سرخ شد صورتم از ضربت سیلی
تا خامی رفت و این عقل جوان من پخت
داودچراغعلی
مادر
تو آن صبحِ آرامی
که جهان، دلش را
روی شانههایت میگذارد
و میگوید:
«نفسی از مهربانی بده…
تا دوباره شروع شوم.»
دستت
رودیست که از میانِ خستگیها میگذرد
و نام مرا
با نوری نرم
در دلش میبرد.
امروز
تمام گلهای بینامِ زمین
به احترام تو
ایستادهاند
تو که هر روز
روزی تازه به ما میبخشی.
مادر
آغوشت
عطر بارانیست
که روی شانههای خستهٔ من
جنگل میرویاند.
امروز
باد، نام تو را
روی گلبرگها تمرین میکند
و خورشید
از پشت ابر
آرام میگوید:
«این نور…
سوغاتِ دستهای اوست.»
امروز
گلها بیآنکه حرفی بزنند
به سمتت خم شدهاند؛
میدانند
هر جوانهای که قد کشید
از مهربانی تو بود،
در دستهایت
جهانی هست
که حتی باران
برای ورود به آن
کمی آرامتر میبارد.
مادر،
شبهایی که دلتنگی میچکد،
اسم تو را که صدا میزنم
ماه
لرزشِ کوچکی میکند
انگار میگوید:
«این نور،
از قلب او میآید…
مادر
وقتی خسته برمیگردم،
باد به من میگوید:
«آرام باش…مادر
تو را که صدا میکنم
پرندهای از دلِ آسمان میافتد
روی پنجرهٔ خانه
و جهان
چند لحظه
نفسنفس میزند از عشق.
تقدیم به مادرم ومادران سرزمینم
محمد ناصری
بودم نیامدی و نبودم نیامدی
ده ها غزل به عشق سرودم نیامدی
بردم تو را به اوج سخن های گوهرین
با کهکشان واژه ستودم نیامدی
کردم دعا به نیمه شبان تا به صبحگاه
بار گناه ز خویش زدودم نیامدی
گشتم به کوچه کوچه ی این شهر لاجرم
در خاک خویش رفته غنودم نیامدی
گفتم به هرکه هستی به من جان و زندگی
خواندم تو را تمام وجودم نیامدی
درد من است عشق و دوای من است عشق
از دست تو سیاه و کبودم نیامدی
چون دشت لاله زارم و چون ابر نوبهار
دامن به خون و سر به سجودم نیامدی
گاهی مریض و گاهی به دیوانگی زدم
خود را شبیه ای مرده نمودم نیامدی
در زیر سنگی طعنه ای نامردمان شدم
ای کور باد چشمی حسودم نیامدی
محمود را ندیدی و نشمردی ای دریغ
صفری به هیچ خویش فزودم نیامدی
احمد محمود امپراطور