این دل مشتاقم از عشق تو پُرپیمانه بود
آن دل سنگین ات از حال دلم بیگانه بود
حالت زلف پریشانت چو حرف «دال» و «یِ»
طرح لبخند ملیحت سینِ بی دندانه بود!
نور عشق از چشم تو تابیده بر مینای دل
رقص نور و شیشه خُرده!، خود هنرمندانه بود!
روزگاران را سر ناسازگاری بود، اما دورِ ما
دوره ی دلدادگی های جوانمردانه بود
حاصل عشق ات برایم شوق بود آن روزها
تو برفتی، احتقان در سینه، ویران خانه بود
دل نبود این را که اسم تو در آن انداختند
پُر شرر می سوخت، چون آتشگهی جانانه بود
رفته بودی تو ز چشم و بازماندی در دلم
گوشه ای از این دل شوریده یک گلخانه بود
من نمی دانم دل این غم را کجا گنجانده بود
رفته بود از سینه شادی، ناله در این لانه بود
خود بگو، چون یافتم از تو نشانی و چه شد؟
خاطراتی زنده شد، گویی گل ام در خانه بود
هر چه می کوشیم گاهی حاصلش مطلوب نیست
بر گذشته دست نَتْوان برد، سعی، مذبوحانه بود
گوشه ی چشمم مسیر چشمه ای جاری شده
تلخ و شورآب از غم شیرین لبی دردانه بود
آنچه بگذشته است بر حال دل از سودای عشق
جام می در دست و هم پیمانه بر پیمانه بود
شام من روشن ز شمع خاطرات روی تو
تو گل شب بوی من، جانم تو را پروانه بود
نرسد کوه به کوه، آدم به آدم می رسد
کوه بر کوهی رسید، آدم ولی افسانه بود!
"هیچکس" جز تو ندانست و تو هم انگار، هیچ
دل بماند آشوب و عکسی کز رخی فتانه بود
مرتضی عربلو
هر آینه بهایی دارد،
و هر اندیشه، زاده نوری ست
که از مرزِ تاریکی گذشته است.
شاید اینبار
بهای آینه،
دیدنِ اندیشههایم بود،
و پیامد اندیشه،
جاری شدنِ احساساتم
در رؤیای آینههای شکسته؛
جایی که تکهها،
نه تنها بازتابِ من،
که انعکاسی از انسانی در جهاناند.
هر تکه،
انعکاسِ خاطرهای از من بود،
از انسان،از جهان؛
خاطرهای از نور و سایه،
صدایی از زمان و نفسِ زمین،
و من،
در لابهلای این شکستگیها،
خویش را میدیدم
همانطور که دیگران نیز میدیدند
نه کامل، اما واقعی،
نه محدود، اما انسانی.
تکههایی که با نوری لرزان
درونِ قابی پدیدار شدند
قابی نه برای بستن،
بلکه برای رها کردن
و قاب،
که در ابتدا مرز بود،
اکنون راهی شد برای پذیرش و رهایی،
برای دیدنِ من
در میان تکههای جهان،
و دیدن جهان
در انعکاسِ من.
و من،
در بازتابِ آن شکستگیها،
چیزی شبیهِ تمام بودن را یافتم.
زهره ارشد
ز وفا نرگس چشمان تو را باز تمنا کردم
به امید گل رخسا ر تو من . دیده ی خود وا کردم
دل من یافت ز تو . قبله ی نورانی خویش
تبر عشق تو شد کارگر و حمله به بتها کردم
من تو را دیدم وحسرت کش چشمان توام ای ساقی
من جوانی دلم را به رهت . هدیه به شبها کردم
گفته بودی تو نگارا که به تیمار دلم می کو شی
وعده دادم به دل غمزده . امروز و فردا کردم
تو فریبا که به دل مژده ی دیدار نگاهت دادی
لب فرو بستم و با دیده ی پیمان شکنت . تا کردم
لب تو خواست بگیرد ز من آن بوسه ی ناب
دم نیاوردم و با سرخی لبهات . مدارا کردم
آمدم تا به سپارم به تو من .این دل شیدا شده را
نفسم رفت و از آن تیرگی ی چشم تو پروا کردم
دیده ات غمزه فروش و لبت افسوس کنان .رندانه
چشمان به ره مانده . ز غمها ت .چو دریا کردم
دیده ات تاب دلم بود و لبت پی طوفان می گشت
ز فراقت دل محنت زده را منزل غمها کردم
غرق در سیل فنا بودم و امید نبودم در دل
چه ستمها بکشیدم ز تو . شبها چه خدایا کردم
گر چه خوا هش ز لبت.یار.مرا کوشش بی حاصل بود
من ز اکسیر نگاهت .دل دیوانه مداو ا کردم
دل تو خواست .جفا. با دل سودا زده ی غمگینم
من مجنون دل در خون شده را در بغلت جا کردم
بس که زیبا رخی و خوشگل و زیبا دهن و سرخ لبی
بنشستم به برت . روی تو را سیر تماشا کردم
ز برم یار پری چهره مرو . دل مشکن با هجرت
صدف گم شده را . در دل دریای تو پیدا کردم
نادر خدابنده لویی
گفتوگو با افسردگی
جانبخش:
ای ابر تار، چرا سایه بر من افکندهای؟
چرا خورشیدم را دزدیدهای؟
در کدام گوشهی جانم خزیدهای،
که هرجا میروم، تو در کمین نشستهای؟
افسردگی:
من همان سکوت سنگین شبهای تنهاییاتم،
زیر پوستهی خندههای پنهان،
من زمزمهام که آهسته تو را فرامیگیرد،
تا آنکه خود را میان سیاهیام یابی.
جانبخش:
چرا شادیم را به تاراج بردی؟
چرا دنیایم را به رنگ خاکستر آغشتی؟
من، که روزگاری خورشید را در آغوش میفشردم،
اکنون غریبهام حتی با خویش.
افسردگی:
من فقط سایهام، ای دوست،
من تو را به عمق وجودت میبرم،
تا زخمهای کهنه را بنگری،
تا با خویشتن در آشتی شوی.
جانبخش:
اما چه سخت است، این سفر بیانتها،
میخواهم رها شوم، آزاد شوم،
از این حصار بیصدا،
از این زندانِ درونم.
افسردگی:
رهیدن شاید دور باشد،
اما در این جاده، من رازها را بر تو آشکار میکنم،
تا روزی در روشنایی خویش،
برگردی بهسوی زندگی، بهسان ققنوس.
جانبخش:
پس راهی وجود دارد، راهی برای نور،
چگونه میتوانم این تاریکی را ترک کنم؟
افسردگی:
با نوشتن افکارت، هر روز قدمی به جلو بردار،
گامبهگام نور بساز،
تا کمکم من،
کمرنگتر شوم،
و روزی در آینه، خودت را ببینی،
درخشانی که هستی،
و نه سایهای از من.
علیرضا واحدی
بزن باران…
دلِ من سالهاست
زیرِ این ابرِ غمِ بیانتها
بیصدا مانده؛
نه میبارد،
نه آرام میگیرد،
تنها چو زخمیِ کهنه
بر تن و جانم
پنهان مانده.
بزن باران…
بگذار این بغضِ ترکخوردهی دیرین
در صدای تو فرو ریزد و ویران گردد،
و تمام زخمِ بهجاماندهی شبها
در ریزشِ تو، ساکت و آرام گردد.
بزن باران…
شاید اینبار
تو بهجای من گریه کنی،
تو بریزی و بشویی،
دلِ مرا
از غصهی مانده رها کنی.
بزن باران…
که من خستهام
از تکرارِ تنهاییِ سنگین،
از این چهرهی آرام
و دلِ توفانزدهی غمگین…
ببار…
شاید روزی
بعدِ این شبِ طولانی،
دلِ من از بندِ غم آزاد شود
و قصهی رنجش
به آرامی
پایان… پایان… پایان شود.
آیلین آزاد
«شوریده شبم روز به من میخندد
داغیست جگرسوز به من میخندد
تاریکی دنیا که همه گمشده است
آن شمع دل افروز به من میخندد»
هر خندهی تقدیر، شرر بر دل من
چون آتش جانسوز به من میخندد
از گریهی پنهان چه خبر دارد عشق؟
کز سینهی پرسوز به من میخندد
در آینه خون دل آزردهی من
چون خنده ی پیروز به من میخندد
ای باد، ببر آه مرا سوی خدا
کاین بخت سیه روز به من میخندد
محمدرضا گلی احمدگورابی
چشم هایت
فصل الخطاب تمام گفت وگوهاست
آتشی ست
بر این حس درد نهفته
که از آن گریزی نیست
عاطفه کیانی
سرمان رفت که فاخر غزلی نشنیدیم
شعر کارآمدِ قند عسلی نشنیدیم
قافیه غرق به تکرار و فرو رفته به وزن
مشکل کهنه بلی ، راه حلی نشنیدیم
از فلان شاخه به هر شاخه پریدند ولی
نغمه ای ، سوز دلی، یا متلی نشنیدیم
ارتباطِ افقی یا به عمودی پیشکش
کمی آرایه که ضرب المثلی نشنیدیم
غزلی از غم مردم، خبر از درد دلی
مطلعی تازه به ضرب الاجلی نشنیدیم
و خلاصه که به ابیات بجد بی سر و ته
نه که معنا ، که تخیل ز یلی نشنیدیم
عادل پورنادعلی
در دلِ من شوقِ باران بود و رفت از یادِ خویش
ابرِ چشمانم به رویا شد، به فریادِ خویش
راه افتادم میانِ مه، به سمتِ روشناییها
نور آمد بر دلم بارید از اشعارِ خویش
هرچه گفتم از جوانی، لحظههایِ نیمهخام
تجربه آمد ، ورق خورد از ورقزادِ خویش
سکوتی خسته در من بود، پناهی بیصدا
لمس تو شد بیتی جاری در ابیات خویش
من شکستم شب به شب، تاسحر در من شِکفت
گل دمید از لابهلایِ زخمهایِ دامانِ خویش
بدان ای جانِ خاموشم که این دفتر گواست
هرکه بر عشقش وفا کرد شد سردار خویش
علی تعالی مقدم