دلم گرفته سارا، از این شبِ بیقرار
که بیتو مانده یاشار، در خلوتِ روزگار
به شوقِ دیدنِ تو، هنوز دلش پریش
در آینه مینگرد، شبیهِ یک یادگار
نسیم آمد و برد، عطرِ گیسویِ تو را
و ماند داغِ جدایی، بر دلِ بیمدار
به هر طرف که روم، صدایِ تو میرسد
میانِ خواب و خیال، شبیهِ یک رازِ کار
کجاست وعدهی آن روزِ عاشقانهی ما؟
که خنده ریختی و گفتی: بمان کنارم، یار
اکنون فقط غمِ تو، نشسته بر دلِ او
و ماه گریهکنان، نگرانِ چشمِ یاشار
محمد قاسمی
به یادت که میافتم،
چشمم میدرخشد
دوستت دارم،
تا مرزِ نبودن.
سیدحسن نبی پور
یک شب از دیده ی من خواب گریخت
ابر غم آمد و بر گونه ی من باران ریخت
بیخود از خویش شدم یاد تو افتادم زود
دل ترا کرد تمنا و شدم آتش و دود
آن فراموشی چشمان تو ام رفت ز یاد
چشم زیبای تو در بازی شد
صبر ایوب مرا داد به باد
سینه لرزید از عشق آسمان آبی شد
عرق شرم چکید به لبم جاری شد
یادم آمد تو مرا قول مسما دادی
تشنه بودم ز لبت باده ی مینا دادی
به کنارم بنشستی بر من شاخ بلوط
نگهت دوخته بر یاس کبود
چیدم از لعل لبت بوسه ی ناب
آسمان خواب زمین خواب همه خواب
من بیدار زمین تار زمان تار
چه قشنگست در این لحظه مرا لحظه ی دیدار
عکس رخسار تو در پنجره دیدم
من به سوی تو سراسیمه دویدم
آسمان عاشق شد بر زمین گوهر ریخت
رلف مینا را ، نسترن گل آویخت
عکس ماهت شب همه جا با من بود
تن جنگل را از تو پیراهن بود
خاطراتت آنشب همه زیبایی بود
بر لبت باده ی شیدایی بود
چشم و ا بروی سیاهت
وه که آن شب چه تماشایی بود
ناگهان طوفان شد
همه جا باران شد
باد آمد و تصویر تو را با خود برد
من دوان از پی تو
بال گشودم نرسیدم
نادر خدابنده لویی
حدیث رویت رویت شکفته گل ها را
که وصف زلف بلندت شکسته یلدا را
نه طاقتی که نشینم به بزم چشمانت
نه صبر بر دل حسرت کشیده شد ما را
زنی به خنجر ابروی ضربه بر قامت
دهی به جام لبت مرهمی شکیبا را
تو خود خراب شرابی به جرم زیبایی
منم کشیده ستم در فراق زیبا را
نه فارغم به غمت در شکیب تنهایی
نمانده ام به سرورت شبی ز شب ها را
کجا بگو بروم؟ با دلی چنین خونین!
ترا به جان سعادت بکوب در ما را
سعادت کریمی
دلم برای ادم برفی می سوخت ،
یک سال انتظار
یک سال بین زمین و هوا معلق
تابه زمین برسد،
یک سال انتظارِ مهیا شدنِ همه چیز
تا اَبری بیاید
رعدی بزند،
هوا سرد شود،
همه ی آدمها ،
درون خانه هایشان پنهان شوند!!!!
تا ،او به زمین برسد،
و باز ،همان کودک همیشگی
دوباره با دستان ظریف و نازکش
او را از نو بسازد ،
برایش دو چشم و یک دهان بگذارد
تا او، از دریچه کوچک یک دکمه
بتواند ،
دختر کوچک رویای خود راببیند ،
فکرش آزار میدهد
این همه انتظار،،،!!؟
برای بودن و دیدن فقط چند لحظه ،
که اگر خورشید ظاهر شود
دوباره او آب می شد،
بر عکس همه ادمها ،
ادمهای برفی
نه عاشق بهارند
نه تابستان
ونه پاییز
عاشق زمستان سرد و دلگیر خود هستند ،
گاهی،!
تاوان عاشقی همین است
انتظار ....
و اب شدن،
درغم خود.
محمد علی معصوم زاده
دستهایم،
صداییست رویِ لبهایم
برای بغضهای شکسته
"وقتی کلمات نمیرسند، دستها حرف میزنند."
طیبه ایرانیان
کودکی در گِل میخوابد
زمین پتو ندارد
گودالی کوچک،
آسمان واژگون است
مادر زانو زده
ردای عشق به تن دارد
رنگینکمانی از نفسش
میتابد
به رؤیای کودک
گِل، پوست زمین است
زخمش را با رؤیا میپوشاند
آب، آینهایست
صورت نجات
چشمهای بستهاش
پنجرهای به آسمان
عشق نمیترسد
رنگینکمان
زخم است
میان زمین و خدا
شیوا فدائی
لحظهها میگذرند
مثل پرندههایی که مسیرشان را
به باد میسپارند
من میبینم گذرشان را
در بخار چایِ صبح مادرم
در چینِ آرامِ پیشانی پدر
در صدای افتادنِ برگها
بر شانههای خاموشِ پاییز
میشنومشان از فرهاد
که هنوز از کوه بازنگشته
از داریوش،
که بغضِ جهان را میخواند
مینویسم از فروغ،
که از تاریکی،
چراغ ساخت برای تمامِ زنهای بیفصل
و میگذرانم این روزها را
با عشق،
با لبخندهای ساده،
با دوست داشتنِ بیدلیل
و با یادِ اینکه زندگی،
نه در رسیدن،
که در همین رفتنها معنا میگیرد
لحظهها میگذرند،
اما من
در میانِ رفتنشان،
ریشه میدوانم در اکنون.
ابوالفضل دوست محمدی سدهی
پنجره باز بود
خاک بیرون ،فضای داخل را بُرد زیر خاک
چند گام برداشتم اندرونی هال
خاطره ای از زیر خاک سر در آورد و گریه اش بالا گرفت
گفت:سیلی برتو عشقت به تازگی نان باگیت زدند
فریب نخورد
وجدان پا گذاشت به فرار
بین دیوار ها سرجنبانید و اشکش خیابان بدرود را بشست
بخشی از رویاها ،در سرش در جا می زد گفت:
می دانم پشتِ این دل خسته آهی هست
شیاطین به زیر خاک خواهند رفت
خوشحال خواهی شد
منوچهر فتیان پور