ماه من باش
تا روز تو در شب باشم
بهترین مرد دنیای توائم
به راستی ،کسی وابسته به عشق نباشد
از سی سال شادی مستی گریزان خواهد بود
حالا بنگر
با فنجانی قهوه،همین روزها
با برج زهر مار سفره آشتی را باز بازخواهم کرد
ذره ذره شیرین شده
قُوتش خواهم داد
تا همه به بیماری مُسری خوشحالی
بزودی گرفتار شوند
پیرهن غم را از تن بیرون کنند
منوچهر فتیان پور
دلم یارب عجب امشب حریمت را هوس دارد
پَرِ پرواز بشکسته، و مسکن در قفس دارد
زند سوسو، به هر سو تا که یابد ره به کوی تو
چو بلبل می زند چهچه، دلم بانگِ جرس دارد
سعادت گر شود حاصل شبی گِرد سرای تو
شرف یاب از کرم گردد، تمنای قبس دارد
صفا دارد، صفا و مروه و رکن حجر هر یک
بکن یارب نصیبش تا همین سامع نفس دارد
مدینه گنبد خضرا و هم خلد بقیع از لطف
رسان یارب هر آن کس را که در دل این هوس دارد
سید مصطفی سامع
تو از نسل گل آویشنی ،آرامش جانی
ضمیر ناخودآگاه منی در من نمایانی
نیازی چون نفس هستی،دلیل دلخوشیهایم
تسلای دلم را چون خودِ من خوب میدانی
تو با روح و تنم درهم تنیده هستی و هرگاه
پریشانی، پریشانم ــ پریشانم، پریشانی
صدای نم نم بارانِ آغاز بهاری تو
شبیه پرتو خورشید در برف زمستانی
تو را میبیند و غرق خجالت میشود مهتاب
به چشمت خیره شد خورشید لطفی کن نسوزانی
شراب شعر خیام و سماع مولوی هستی
همان شاخ نبات حافظی،شرح گلستانی
بیا که شاه بیت شعر من امضا شود با تو
خدا رو خوش نمی آید غزل را سربگردانی
هاله محمودی
صبح و بوی گل و عشق من و مهـر رخ دوسـت!
عطـر بِکرِ نــم این صبـحدم از سایه ی اوسـت!
در من ار هسـت دمی مَشـربی از شعـر و غــزل؛
جانم اندر هـوس و هسـتی اش آرام ونکوست!
مهتاب میر
دوست داشتنت
انقلابِ نرمی بود
در من
که نمیدانستم
دل هم میتواند
بیدفاع بمیرد.
سیدحسن نبی پور
گفت به اشارتی
بر آسمان شو
و بنویس نام خود را
بر تارک ستونی بلند
شدم و نگاشتم
چون فرود آمدم
دستش را گشود
و من با چشمانی
به پهنای حیرت
نام خود را
نوشته دیدم
بر فراز انگشتِ
اشارهاش
نادر صفریان
اگر واژه بودی،
بر لبهای خاموشم مینشستی،
و من، هر شب،
تو را در جهان میپاشیدم
چون شفقی
که از تنِ خود، جهان میسازد.
سایهای از تو
در خلوتِ واژهها میرقصید،
خاطرهها
بال در بالِ نامت میگشودند
ریشه در روشنیِ نگاهت،
که حتی در غیاب میدرخشید.
گندمِ خاطره
در نگاهت جوانه میزد،
روزی نانِ دلِ من بودی،
اکنون نوری هستی
که بر خاکِ بیخواب شبهای من
میلغزد.
باران میبارد
هر قطره، نامت را زمزمه میکند
و بر پوستِ خیال
موسیقی مینوازد.
از خاموشیات گذشتم،
شب،
در من تهنشین شد.
صدای تو را
نه در باد،
که در ریشهی درختانِ ناپیدا شنیدم.
آنجا،
که نبودنت جوانه زد،
من،
در رگهای برگ،
آتش را نوشیدم
دانستم
روشنایی،
از سوختن آغاز میشود.
سالهاست
عطرِ باران را دنبال میکنم،
و هنوز نمیدانم
کدام قطره
نخستین بوسهی تو بود.
درک،
پناه واژهای بیقرار است،
شب بیتو،
آهسته،
به روشنای آغوشت میچکد
چون نوری
که از مرزِ خاموشی عبور میکند.
یک مشت شعر،
نذر لبخند توست.
سایهها
با گرمای آفتاب پیوند میخورند،
زمین
نفس تازهای میگیرد.
و جهان،
با هر نگاهت،
از نو عاشق میشود
و من هنوز
به آغازِ صدایت گوش میکنم…
تورج آریا
وقتی که رفتی بی مدارا گریه کردم
تنها کنارِ جمعِ غمها گریه کردم
از خونِ دل خوردم شرابی تلخ و جانسوز
همراهِ ساقی پای مینا گریه کردم
لیلای من بعد از تو در چشمانِ مردم
آواره در دامانِ صحرا گریه کردم
بعد از تو شهر آئینهی دق بود آری
دریا به دریا کوچهها را گریه کردم
هرشب به امیدی، که میآیی از این راه
شب را به استقبالِ فردا گریه کردم
روزی که رفتی مو بهمو پاشیدم از هم
در بدرقه جای تماشا گریه کردم
از چشمِ مردم میگرفتم روی خود را
من سالهای سال تنها گریه کردم
وقتی که رفتی یکنفر در قلبِ من مرد
در داغِ او عمری غزل را گریه کردم
وقتی اجل آمد کنارم مرده بودم
بر غربتم خندیدم اما گریه کردم...
حسن کریمزاده اردکانی