بلقیس
آدمی شیر خام خورده هست
و باد ها
هیچ سویی نمی شناسند
که زمین گرد است
گیریم
این خطوط موازی
گاهی به هم برسند.
بادبانت را
خودت ببند
این زوروق
پاروهای شکسته ی خودت را
به جهنم برود
خودت رفته ای
کدام سوی نبودنمان
ایستاده ای
غلامرضا تنها
چه کسی بالهایش را در گلو جا گذاشت؟
شب، با دهانی از دود
نام مرا بلعید.
درونم،
کلاغی از نورهای خاموش ساخته شد
روحی که نمیخواست سپید بماند.
او از استخوانهای من عبور میکند،
مثل بادی که به یاد نمیآورد
کِی آغاز شد.
در چشمانش،
زمان وارونه میچرخد؛
مرگ از خودش عبور میکند
و زندگی، در سایهی بالی سیاه
دوباره متولد میشود.
من میخواهم پرواز کنم،
اما هر بار
او زودتر از من بلند میشود
و در آسمان تاریک،
قفس تازهای میسازد از سکوت.
ای روحِ رها،
وقتی رسیدی به آخرِ شب،
اگر هنوز صدایی مانده بود از من،
آن را بخور
و مرا
از خویش آزاد کن.
لادن تجا
ستاره هستی و صد آسمان نگاه از من
خدای ناز و ادا هستی و گناه از من
فضای لایتناهی و خاکدان زمین؟!
همیشه فاصله داری همیشه آه از من
بتاب در تن آئینه ها که زنده شود
حقیقتی که شده غرق اشتباه از من
شب و سکوت و دلاشوبی و سحرگاهان
همین که می گذری ترس نیمه راه از من
مدار چرخش خود را عوض کن و برگرد
ترانه کن سر این برکه گاه گاه از من
فضای حوصله از پرتو نگاهت مست
میان اینهمه چشمک زنان گواه از من
چه جایگاه بلندی به زیر سر داری!
تمام گستره ها از تو قرص ماه از من
علی معصومی
باورم کن! که من دچار توام
سرسپرده ترین شکارِ توام
باورم کن که بی تو من خسته ام
کاش دانی که در حصار توام
امتحان کن شده مرا یک بار
بی خطر تر ز هر قمار توام
آمدم گویمت که جان دلی
کهکشانی و من غبار توام
گر جهان با تو دشمنی ورزد
باورم کن که در کنار توام
عاطفه کیانی
چشم هایی که از یادم نمی روند،
آتشی که جانم هیزمش شد،
مرا
رو به عشقی
یک طرفه می کشانند؛
سردرگمم
میان آسمان و زمین
مثل ماهی درون تور؛
من پرنده ایی جلدم،
جهانم درون این قفس
گرفتار خواب آزادی ست؛
اما تابِ دوری
از تب دست هایت را ندارم.
من زخمیِ جنگی نابرابرم،
جنگی میان
من و دلت،
دلی که عاشقم نیست؛
باید بسوزم
در احساسی
که دیگر جز خاکسترم
چیزی ندارد.
علیرضا پورکریمی
سراسرِ آفاق
می چرخد بر پاشنه ی حسرت
فارغ از زمان
در دل سنگین شب ...
سوز زبانه های درد شعله می کشد
بردالانِ تاریک دل ...
خشکیده برگ برگ خاطره ...
کهنه کویری ست کاشانه یِ دل
به حرمت بغضم بنواز
اهنگِ حیات بر چتر احساسم
تا نکشی
بر دوش اندوه بی کرانه را
چرا که
آغوش زمین
مادرانه چشم براه من است
سارا کاظمی
به دامم همچو ماهی ، اما نه صیاد
چو مرغی ناله دارم اما نه فریاد
هراسان و عجول و پراشتیاقم
که عشقی همچو تو در سینه دارم
همانند گوزنی که در چشم شکارم
مسیری جز خط نگاه تو ندارم
فراریام از هرچه نیستی تو در آن
جهانی محدود به رویای تو دارم
محمد رضا حسن زاده
نور آمد و تمام سایهها را در خود فرو برد
چون مهتابی که شبهای بیستاره را لمس میکند
و دل خستهام، که سالها در سکوت تنهایی گیر کرده بود،
از سنگینی زمین رها شد.
نفس کشید و بادِ امید در جانم وزید
هر غم را چون برگ پاییزی به زمین سپرد
و زندان سرد تنهایی، فرو ریخت
زیر لمس آرام دستهایی که جهان را دوباره آبی میکند.
او آوای صبح است،
که خواب را از چشمانم میزداید
و دل مرا به اوج میبرد،
جایی که فقط نور هست و آرامش،
و من، پرندهای در دستانش، آزاد از زنجیر دردها.
هر نگاه، شعلهای از عشق است
هر لبخند، آینهای از بهشت
و من، سرگشته میان تاریکی و روشنایی،
با او میآمیزم،
و دنیا دوباره زندگی میشود،
با هر نفس، با هر لمس، با هر شعلهی آرام.
الهه سعادت
طوفان در چشمانت
ستارهها را به رقص میآورد
و واژهها در میان نور پلکهایت
میمیرند و دوباره زاده میشوند
دستانت
بر شاخههای سکوت مینوازند
و جوانههای لبخند
چون آفتاب صبح در دشت خونین لبانم شکوفه می دهند
لرزش لبهایت
بوسهای میآفریند
هیاهویی نرم
که خواب من را
به باران نور ناپیدا میبرد
و تو
با نیمهباز چشمانت
جهان را
چون طوفانی در حبابهای زمان
در من میغلتانی
بمان…
تا سکوت،
در پناه خندههایت
تار نفسها را
با آهنگ رازآلود هستی
به رقص درآورد…
زهراامیریان