سحر از زلف سیاه تو حکایت دارد

سحر از زلف سیاه تو حکایت دارد
عاشق از دوری و هجر تو شکایت دارد

ماه پنهان شود از رشک و حسد در شبها
سرمه از  چشم سیاه تو روایت دارد

بسکه نازک بدن و دلبر و خوش رویی تو
لاله سر پیش تو خم کرده رعایت دارد

تو چه زیبا و چه شیرین و سرا پا شهدی
دانی بر بلبل و گل از تو سرایت دارد

نشود از پی دیگر،نَکَنَد دل از تو
هرکه او دیده و یا از تو درایت دارد

محمد صادق حارس - یوسفزی

به زیر پوست حس کردم؛ تب تند نگاهت را

به زیر پوست حس کردم؛ تب تند نگاهت را
نگیر از جانِ مشتاقم؛ نگاه گاه گاهت را

نیاور خم به ابرویت؛ مراد دلبخواه من
اگر در من نمی‌بینی مرید دل بخواهت را

به شوق کشف راز تو، شبی بیرون زدم از خود
کجای قصه پنهانی که دل گم کرد راهت را

کشیدم چشم جادویت؛ شبی در ورطه عصیان
به سر باید در افتادن، به میل خویش چاهت را

هوا پس بود و راهم صعب اگر گاهی کم آوردم
خودت یک بار قاضی کن عزیز من کلاهت را

دلم قد می کشد تا خانه خورشید اگر گاهی
به این شب کور بنمایی بلور قرص ماهت را

به دل گفتم رها از بند خود شو؛ عشق یعنی این
دهد بر باد اگر هم کوه باشی؛ عشق، کاهت را

کجا جز امن آغوشت، گزیند آشیان یک دم
دل گم کرده مقصودی، که می جوید پناهت را

مرا ای عشق! خود بنشان به پای بندگی کردن
نمی خواهم از این عالم؛ به افسونِ جاهت را


زهرا وهاب

ما دو خطِ موازی بودیم،

ما دو خطِ موازی بودیم،
در امتدادِ بی‌نهایتِ فاصله،
که روزی
در خطایِ چشمِ یک معجزه،
به هم رسیدیم.

تو دایره‌ی کاملی بودی
بی‌نقطه‌ضعف،
و من مثلثی ناقص،
که همیشه
در زاویه‌ی کوچکی از نگاهت
جا ماندم.

دلِ من،
تابعِ صعودیِ عشق بود،
و تو مشتقِ نرمی
که از هر تپش،
شیبِ بودن را کم کردی.

می‌خواستم محیطت شوم،
اما
نقشِ کوچکی از نیم‌قطرِ نگاهت ماندم.

و عشق
معادله‌ای نشدنی بود،
که تنها در «دل»
جواب داشت،
نه در «حلِّ جبریِ» عقل.


منوچهربرون

اجاق شعر من کور است و شعری در نمی گیرد

اجاق شعر من کور است و شعری در نمی گیرد
دل بی آشیان من پیِ دلبر نمی گیرد

جهان با تو زِ نو آغاز می گردد، در شعر هایم
وشعرم بی تو از ساقی، دگر ساغر نمی گیرد

نگاهت خانه می سازد میان خواب بارانها
وشب بی پنجره جز درد، در منظر نمی گیرد

کجای شعر بنشانم خیال نازنینت را؟
غزل بی تو نفس در موج این دفتر نمی گیرد

صدای نور می آید از پشتِ ابرِ احساسم
ولی بی نور روی تو دگر آذر نمی گیرد

زمان بی وقفه می بارد بر دشت عمر من
ولی با یاد روی تو دم آخر نمی گیرد

تمام گریه های من، دعای بی جوابی شد
که نام عشق را از لب زیادِ تر نمی گیرد

نسیم یاد تو هر شب بر جانم می وزد اما
گل خشکیده در صحرا زِ باران بر نمی گیرد

اجاق شعر من کور است ولی با یاد روی تو
چراغ خانه قلبم خاموشی از سر نمی گیرد

مهدی عبداله زاده

کتاب

مرا نفس بکش
با تمام وجودت
مرا حل کن
در ذرات تنت
مرا حک کن
در قلب و ذهنت

قصه شب های طولانی
لالایی شب های بی قراری

یار می خواهی
جانان می خواهی
ارام روان می خواهی
درمان و شفا می خواهی
من هستم

مهربان ترین یار توام
جانان ترین جان توام
ارامشت اسایشت
درمانت با من
قیمتی ندارد
زیرا
گران بهاست

من ایینه ای از گذشته ها و اینده ها هستم
در چرخه ی زمان
مسافر سفر های رنگینم باش

زنجیره ی واژه ها میان برگ هایم
پرمعناست
رخشان اند

الفبا را در اغوشم میفشارم
ان صداهای کوچک را
چنان ازادی میبخشم،
هر نوا ابشاری از
شراره های پر نیاز نور میشوند
و اواز اگاهی سر میدهند
منم
ترانه ای بی صدا
زیرا
چقدر خوش صدا هستم

منم
یار بی زبان
زیرا
چقدر خوش بیان
هستم

منم
همان که خاک ها می خورم
زیرا
چقدر گرم و صمیمی
چقدر پاک و تازه
هستم

مروارید های ارزشمندی که
هم دیگر را به
هم اغوشی ناب
مهمان کردند
ک ت آ ب
و نامم را
خاص کردند
کتاب


صبا حاجی بابایی

نگاهت را از خود نگیر،

نگاهت را از خود نگیر،
که آغوش پیچک هاست

دستت را بگیر،
بارقه ی امید
صدای دستان توست

و کمال ستودنی است،
برای سبزینگی
با راهی روشن،
که پیوسته جاری ست

باران زمزمه ایست،
از دیار دلت
که می داند بهار نیست
تا نگاهی شکوفه زند
در آیینه ای مسرور

خودت را بدان،
سایه ها را بران،
زمزمه کن سبز سادگی را
که عطر زمین،
تن پوش یاس هاست

دریاب،
دروازه های شبنم را
که زیستگاه تازگی ست
برای آوندهای بیدار



زهرا یوسفی

به جنون می کشاند

به جنون می کشاند مرا پرسه های ذهنِ خوشه چینی که

 تمام راه های منظومه ی عاشقانه اش

 با تق تق درد در خیابانِ نیمه شب به تو ختم میشود


کریمی مژگان

به خاطر چیزی که دیروز نمی دانستم.

به خاطر چیزی
که دیروز نمی دانستم.
دیروز نمی دانستم
"پروانه ای که امروز متولد شد
همان پروانه ی مرده ی دیروز است"
بال های رنگین
شاخک های ظریف
آسمان
و یک جسم نحیف از جنس روح.
نمی دانستم
آن گذشته که لعنش می کنم
اگر امروز بود
باز هم خواب های کودکی
تعبیری جز بزرگ شدن نمی یافتند.
باز هم خامی یک نوجوان
در سرکشی بلوغ
گم می شد.
باز هم عرفان
باز هم انکار.
دیروز نمی دانستم که من
تکرار یک قبیله ام.
قبیله ی آدم
قبیله ی حوا
میلیون میلیون میلیون میلیون.
و داستانی که امروز به گوش من
تازه است
بارها و بارها و بارها
در گوش نوزاد انسان
خوانده شده
تا در خواب
رویای معنویت ببیند
در بستری از پرهای خاکستری ماده.
نمی دانستم شب
همان روز است
با همان خورشید
و همان نور
و اگر من جایی را نمی بینم
تقصیر آسمان نیست
زمین به جا نچرخیده و
زمان درست نگذشته.
نمی دانستم من
نقطه
هیچ
دایره ای توخالی در نوک یک پرگار
چه جاهلانه هویت می طلبم
از روزگاری که در آن
دختر شاه پریان
شاید نباشد.
شاید هم باشد.
آری آری
دختر پریان
شاید باشد.
پریان
شاید باشند.


سحر غفوریان