گر که باشم همرهت رو سوی طوبا میشوم
شاد و رقصان،پایکوبان، مست و شیدا میشوم
از شمیم حلقههای زلف عنبرسای تو
هم نفس با شاپرک خندان چو گلها میشوم
چون گلستان میشود دنیای دون بر جان من
در میان شعلههای عشق تو زیبا میشوم
در عبور از راه پر پیچ وخِم وصل تو گم شوم
گر ببینم روی تو در خود هویدا میشوم
با امید دیدنت اندر کویر بودنم
بِین طوفان شنی، گم گشته، پیدا میشوم
من به زیر نور نقره فام ماه شب
موجهای نقرهای بر روی دریا میشوم
همسفر با چلچله در فصل سبز آرزو
مژدهٔ برگشتن شادی به دلها میشوم
تا تو هستی،می پرستی بیخم و بیبادهام
همچو خورشیدِ شفق بر بام دنیا میشوم
همچو فانوسی که در ظلمت چراغ ره شود
بی نیاز از هرچه باشد از من و ما میشوم
تا به کِی گویم من از چون و چرای عاشقی
در نگاهم خیره شو، بنگر که رسوا میشوم
فروغ قاسمی
خوشبختی من در توست
که به آسمان برسی و
دستانم از ابر
تر شود.
و من در خلق جهان
آیینه می بینم
کودک همسایه کودک من است.
کودک همسایه اجداد من است.
کودک همسایه خود منم.
قسم به دیوهای در بندمان
وفادار بمان
به سهمی که از فرشته داری.
دشوار است دشوار
اما
دیو و فرشته ی تو
ببین
ببین که تویی
ببین
ببین که منم.
سحر غفوریان
به خود گفتم با که بستم این پیمانِ پنهان را؟
خدا داند چه میخواهد دلِ سرگشتهی حیران
اگر با شیطنت بستم، دلم اما پشیمان است
که شکرِ آن خدایم هست، کاین ره شد مرا آسان
مرا از ظلمتِ تردید، سویِ روشنایی برد
همان دست نجاتم داد از آن دامِ گران، پنهان
به جز خیر و صفا چیزی ندیدم در مسیرِ او
که در پیمانِ تو جز شر نمانَد، ای پریشانخوان
تو را ای آنکه میخواهم، به خیرِ خویش میخوانم
تو با شر بستهای پیمان، بترس از سایهی پنهان
رهت سویِ سیاهی است، بیدار از درون باشی
که هر کس سویِ ظلمت رفت، گم گردد ز جانِ جان
خداوندا، تویی شاکر، تویی راهم، تویی سامان
مرا از وَهم او بستان، مرا در نور کن پنهان
عماد آریانمهر
ای عشقِ بزرگ،
ای رودخانهای که دیگر به دریا نمیریزد!
چگونه باید به این دستهای خالی توضیح داد که یک عمر، آغوشِ تو بزرگترین کشور من بود؟
ما جنگلهای خاموشی بودیم،
در زیرِ آفتابِ سرسخت
و اکنون، فقط صدای تبر به گوش میرسد،
صدایِ شکستنِ تندیسِ آن لحظههای زیبا.
بیا، یک بار دیگر قدم بگذار بر بَرگهای زردِ این اندوه، بگذار این پاییزِ بیانتها، با حضورِ تو اندکی سرخ شود،
اندکی خوشبو...
من نمیخواهم فراموش کنم،
چون فراموشی وظیفهی قلب است،
و قلب من دلخوش به همین وفاداریِ تلخ می تپد
وفادار است به آنچه که دیگر باز نخواهد گشت...
صبا یوسفی صدر


رفتیم و ز ما یک دل بیمار فقط ماند
سر کویت دل دیوانه گرفتار فقط ماند
هرچند محبت ز کرامات الهیست
این واژه چرا بر سر دیوار فقط ماند
به سر کوی تو هر کس که بنو شید شراب
دلداده تو گشت و خریدار فقط ماند
همچو منصور خطایی ننمودیم وگذشت
رفتیم وسری بر سر این دار فقط ماند
ما را به نا کرده خطایی بفروشند
از خانه آباد دل آوار فقط ماند
دانم که مرا می کشد آخر به جفایی
دردی که ازآن یار جفاکار فقط ماند
از دیده غماز جفا پیشه یار
دردش به دل ما شد آزار فقط ماند
هر کار نمودم به کف آرم دل سنگت
این کار نشد حاصل و انکار فقط ماند
در حسرت دیدار تو بازار دلم شد کساد
چشمان ترا رونق بازار فقط ماند
دل سرگشته من کزقدحت نوش نکرد
منتطر دیده خمار فقط ماند
زان همه خلق که بودند به همراه علی
بر عهد خودش میثم تمار فقط ماند
دلداده اوییم و ز پایان نهراسیم
بر صفحه ما نقطه پرگار فقط ماند
زان همه جور که از دیده تو حاصل شد
کور سویی به نگاهم به شب تارفقط ماند
بس وسوسه ،ابلیس نگاهت به دلم کرد
در گلش من سایه ای از خار فقط ماند
ما راضی به جفای پر پروانه نبودیم
جامی ز می ناب تو بر سر نوشیدیم
بر زخم دلم ناله گیتار فقط ماند
رفتیم و زما یک تن بیمار فقط ماند
سر کویت دل دیوانه گرفتار فقط ماند
نادر خدابنده لویی
در خلوت خاموشم، پژواک کسی پنهان
چون شمع فروزان شد، در باد شب باران
این خانه و این منزل، در راه بیپایان
چون قایق بیلنگر، در موج غم طوفان
دیگر نشوم پیدا، در آینهی لرزان
چون شاخهی بیبرگی، آغاز مه آبان
در کوچهی تنهایی، با خستگی و ترسان
آن رهگذر تنها، آمد سوی این سامان
هر قطرهی بارانی، تکرار من است انگار
در پنجرهی دنیا، با زمزمهی یاران
ای دست رهاییبخش، ای همدم بی برهان
برگیر مرا از شب، از سایهی این زندان
محمدرضا گلی
دل من عاشق دریاست
و گاهی رنگ امواج پریشان است
غروب ساحل از
چشمان من پیداست
نه قایق با دلم راهی به جایی برد
نه امواجی که سرگشته
به قیانوس می پیوست
پریشان خاطرم هر شب...
میدیاچادری
یک نظر دیدم تورا
جانان اسیرت من شدم
عشق در دلم لانه کرده
چه بی وفا شده ای
دلم همیشه هوای وصل دارد
از این عشق ساده گذر ...کن
هر دم به یادت آراستم خانهِ دلم را
ای غم و شادی دلم
ای سکوت آرامشمم
با یک نظر دلم را می بری
در کوی عشق ..دل من اسیر توست
چون مجنون و شیدا
تو دلم را به یغما می بری
از هر چه غم و اندوه است
مرا جدا می بری..
فرحناز شریعت ناصری
بیهوده حاشا میکنی، این درد حاشا کردنی نیست
این آتشِ در زیر خاکستر نهفته ، مردنی نیست
ای کاش دستش بشکند این روزگارِ نامرادی
بر شهد شیرینم چرا برچسب زد: نوشیدنی نیست؟
احوال ما پرسیده بودی نازنین ، هستیم اما
مثل همان رازِ مگو، حالِ دلِ ما گفتنی نیست
این روزگارِ تلخ حتی سایه ای از زندگی نیست
این حال و احوال خراب و زارمان پرسیدنی نیست
هرچند شب تاریک شد، ما ماه را پنهان نکردیم
اما خیال روزِ خوش در خواب دیدن دیدنی نیست!
در خاکِ سرد ناامیدی ریشهای از نور داریم
آه ای تبر خاکت به سر ، ایران ِ ما پژمردنی نیست
از دستهای خونی ام ردی به دیوارِ زمان ماند
نقشی که با خون حک شده دیدی که ، پنهان کردنی نیست
فریاد خواهم زد اگر من باز هم تنها بمانم
کاوه صدایم می زند ، ضحاک هرگز ماندنی نیست
حسنعلی رمضانی مقدم