همه کس دیدم و مانند تو شهزاد ندیدم

همه کس دیدم و مانند تو شهزاد ندیدم
بعد میلاد تو عمریست که میلاد ندیدم

از زمانی که به دل مهر تو افتاد ، دگر من
سخن از حالت دیوانه‌ی فرهاد ندیدم

عزم کردم که بسازم دل دیوانه خود را
نفسم رفت ولی خانه‌ی آباد ندیدم

به حکیمی که مرا ننگ جهان دید بگفتم
آبرویی که ز عاشق شدن افتاد ندیدم

جاهلی گفت: که سردی و دلت، سنگ و حدید است
به دلش گفت بدین نرمی، پولاد ندیدم

به ملائک، به فلک رو زده‌ام مثل تو یابم
در زمین یا که زمان چون تو پریزاد ندیدم


ابوالفضل نوروزی

در بی‌پناهیِ چرخِ روزگار،

در بی‌پناهیِ چرخِ روزگار،
در تلاطمِ امواجِ هیچ در هیچ،
در غربتی غریب،
هنوز امید است
که صورِ اسرافیل را بدمد
برای تولدی نو
از جنسِ نور و سایه.

در سکوتِ بی‌خوابِ شب،
ستاره‌ها یادِ فراموش‌شدگان را مرور می‌کنند.
باد، واژه‌های ناتمام را
از لای دفترِ کهنه‌ی زمان ورق می‌زند.

و من، در تبعیدِ خود،
با خدا سخن می‌گویم،
بی‌زبان،
بی‌طلب،
تنها به نیتِ شنیده‌شدنِ بودن.

شاید در جایی دور،
در بُعدی بی‌نام،
اسرافیلِ دیگری بیدار شود،
که نه برای قیامت،
بل برای تولدِ دوباره‌ی معنا
آوایِ نور را بخواند.

و از شکوهِ نور،
ذره‌ای بر دلِ من نشست؛
نه چون عطا،
که چون یادِ فراموش‌شده‌ای از آغاز.

در رگ‌های سکوت،
خونِ معنا دوید،
و من دانستم:
هر تنفس، قیامتی‌ست
که در خفا رخ می‌دهد.

دست بر خاک نهادم،
و خاک،
گرم بود از ردّ قدم‌های عشق.
گفتم:
ای ناپیدایِ نزدیک،
مرا در خویش بیاب،
پیش از آن‌که نامم را از یاد ببرم.

و جهان پاسخ داد،
نه با صدا،
که با روییدنِ ناگهانیِ نوری
در میانِ چشمانِ کودکی
که هنوز می‌خندید.


زهره ارشد

بیهوده به غم فرصت جولان مده ای دل

بیهوده به غم فرصت جولان مده ای دل
بی خنده به غم وعده‌ی درمان مده ای دل

گر سهم تو باشد زجهان شاخه‌ گلی سرخ
با جان  بخرش، فرصت حرمان مده ای دل

از دیده اگر خون چکد و اشک ندامت
جریان تو به خونابه و باران مده ای دل


هنگامه‌ی مغرب  رسد،آن سایه ی دلتنگ
با اشک به این سلطه تو میدان مده ای دل

تجویز مکن حسرت و در  مهلکه‌ی درد
چون شعله‌ی افروخته طغیان مده ای دل

بگذار که آواره شود زخم غزل ها
آراسته با واژه و سامان مده ای دل

لبخند بزن تا که بر آشفته شود غم
آسوده تو در رنج و بلا جان مده ای دل

سارا کاظمی

جانان تو پروانه ی خیالی در آسمان پاک

جانان تو پروانه ی خیالی در آسمان پاک

آرامش دلم ... ای اشتیاق وجودم

در وجودم شعله ی امید جوانه زده

آرامش درونم

خیال پرواز روح لطیف من

تو نگاه آسمانی

حضور جان در شوق دیدارت

چه به دل نشسته

ای سکوت مطلق خیالم

حضورت خجسته

فرحناز ناصری

مکن ملامتم ای دوست که در طریقت ما

مکن ملامتم ای دوست که در طریقت ما
به یک رضای تو راضی شوم نه جور و جفا

مرا نگر، که شبم شد اسیر پنجه غم
چو سوز آتش دل شد بجای مهر و وفا

بیا، به جانِ عزیزت دلِ گرفته‌ی ما
بُرون نمیشود آخِر، به غیرِ صلح و صفا


چه جای صحبت از این عالم خراب آباد
غنیمت است زمان را، بیا به ناز و نوا

بگو به ساقیِ مستان برای دفع بلا
ببوسد از لب لعلم به جای پَرت و پلا

رویا تقی لو

امشب، در سکوت انزوای خویش،

امشب،
در سکوت انزوای خویش،
فانوسِ اندیشه‌ام را برافروخته‌ام.
این روشنی، تنها زاده ی ذهن من نیست،
بلندگوی زخم‌های بی‌زبانی است
که در حریر نور، راز می‌گشایند.
و این شعله، تنها گرمابخش تنهایی من نیست،
آتشی است بر فراز قله‌های یخ‌زده ی غربت.

در گذرگاه‌های گم‌شده ی زمان،
کودکی با نان خشکیده‌ای از گذشته،
آواز فردا را در دل می‌پروراند.
و مادری،
با چشمانی که از فرط انتظار، به چاه زمان بدل گشته،
در ژرفای تاریکی‌ها،
مهربانی را به مثابه ی حقیقتی جاودان می‌ستاید.

بادها،
این مسافران ناشناخته،
نه تنها نوید آزادی می‌دهند،
بلکه ناله‌های کارگری را با خود می‌برند
که دست‌هایش،
آغشته به عطر نفت و نم نان،
در هیاهوی جهان،
سکوت را می‌شکند
و در طلب عدالت،
چراگاه افکار را به آتش می‌کشد.

امشب،
چراغی که در دل تاریکی برافروخته‌ام،
فانوس‌خانه‌ای است برای همه ی رهروان حقیقت؛
برای آنان که در تاریکی‌ها،
خورشید را در پناه‌گاه اندیشه جست‌وجو می‌کنند.

بنویس
ولی نه با هر مرکبی
از جوشش اشک‌های بی‌پناهان،
مرکب بساز
و بر طومار زمان،
داستان کودکی را حکاکی کن
که در کویر بی‌کتابی،
در آرزوی چشمه‌ای از دانش می‌سوزد.
از پیرمردی بنویس
که قفس‌های سکوت را می‌شکند
و داروی شفابخش خویش را در دل تاریکی‌ها می‌جوید.

بنویس،
که نوشتن،
خنجری است بر قلب تاریکی،
و هر کلمه،
گامی است به سوی دگرگونی.
در این وادی،
قلم، نه تنها ابزار،
بلکه آیینه‌ای است برای نشان دادن زخم‌های پنهان جامعه
و نوری است برای راهنمایی رهروان حقیقت.


مریم نقی پور خانه سر

چگونه بگویم؟

چگونه بگویم؟
که این اضطرابِ بی‌پایان نه از جنگ است،
نه از قحطی،
این اضطراب از خالی شدنِ دست‌های من از توست. از خالی ماندنِ این خانه از صدایت....

صبا یوسفی صدر

در آسمان ابری شدم که ببارم

در آسمان ابری شدم که ببارم

به جز انتظار باران کاری ندارم


چگونه سبز کنم کویر دلم را

من از تنهایی این کویر بیزارم


دست بالای دست بسیار است

شاید گلی که شبیه خار است بکارم


گلی مثل من شانس نیاورده

هنوزم از زخم خارها بیمارم


من از طفولیت عاشقت بودم

باید از دوست داشتنت دست بردارم


کمی چاشنی غم و هزاران آرزو

و منی که هنوز مشتاق دیدارم


ثریا امانیان

پرسیدند اگر نماند چه؟

پرسیدند
اگر نماند چه؟
گفتم
ماندن، قرارِ دل نیست، انتخابِ باد است.
هرکه رفت، سهمِ خودش را از بودن گرفته بود.
بگذار برود،
شاید در نماندنش جرأتی است
برای بقا.

شاید رفتنش،
آیینه‌ای شود برای ماندنِ ما،
که یاد بگیریم
دوست داشتن، مالکیت نیست،
عبورِ آرامی‌ست از دل تا دل
و ما می‌مانیم،
با خاطره‌ای که هنوز بوی رفتن می‌دهد،
اما دردش کم‌کم شبیهِ فهم می‌شود.

می‌مانیم،
تا بدانیم هیچ‌کس را نمی‌شود نگه داشت،
جز خودِ لحظه‌ای که عشق در آن نفس کشید.

و روزی،
در خلوتِ یک غروبِ بی‌نام،
خواهیم دید
که رفتن هم
شکلی از ماندن بود،
اگر در دلِ کسی،
ردِّ قدمت جا مانده باشد...


مازیار ارجمند