باران می‌بارد

باران می‌بارد
نرم و بی‌وقفه
انگار آسمان دلش گرفته
و می‌خواهد دلتنگی مرا بفهمد.

هر قطره
چشمان تو را تداعی می‌کند
چشمانی که وقتی می‌خندید
زمین از عطشِ روشنایی
سیراب می‌شد.

برگ‌ها
در مسیر باد می‌رقصند
می‌ ریزند
مثل یادهایی که رها می‌شوند
اما دوباره
در گوشه‌ای از قلب باز می‌گردند.

و من
در میان این برگ‌های خیس
ردپای خیال تو را دنبال می‌کنم
ردپایی که حتی باد
جرئت محو کردنش را ندارد.

هر صدا
هر خمش شاخه
هر نفسِ باران
مرا به یاد قدم‌هایت می‌اندازد
قدم‌هایی آرام
که لرزشش تا اعماق روحم می‌رسد.

و من می‌دانم
هیچ مسکنی در جهان
توان آرام کردن این تلاطم را ندارد
جز همان صدا
صدای قدم‌هایت...
که قوی‌ترین آرام‌بخش دنیاست.


امین درافشان

تو بودی

تو بودی
آن طغیانِ ناگهان
در اقلیمِ سکوتِ من؛
شروعِ شور و شوقی
که مرا
به گهواره‌ی تقدیر کشانْد.
چه عمیق دوست می‌داشتم
این پیوند را،
که وجودم

آینه‌ی شکوهِ تو شد؛
حاملِ شگفتیِ تو شدم
و شکی نداشتم،
دختری است؛
تمامِ نور
تمامِ آرامشِ جهان.
تو رفتی.
ای غایبِ گریزپا،
من
مشتاقِ ماندنت بودم،
تو را
توحشِ دریاچه بود
که از ساحل گریخت.
و من ماندم
با تنی
که اکنون،
معبدِ یک حادثه‌ی ناتمام است.
او،
طفلِ مجنونِ ما،
پرنده‌ای کوچک بود
که پرواز را
در خواب آموخت،
بال‌هایش را
در رؤیای ما گشود
و رفت.
اما می‌دانی؟
ردِ حضورش،
شب‌ها به خوابِ من وفادار است؛
درست همان‌طور که بود، می‌خندد
و
در خیالِ من،
سراغِ تو را می‌گیرد.
این دلتنگیِ عظیم،
نه اتهامی‌ست
نه مرثیه‌ی یک پایان؛
حقیقتی است
از اعماقِ یک عشقِ ناب،
که هرگز از یاد نمی‌رود.
فقط می‌خواهم بدانی،
من در تمامِ این سال‌ها،
در انتظارِ همان دختری مانده‌ام
که با تو آمد
و سهمِ ما نشد.
دورت بگردم..
زیباترین اتفاقِ گمشده‌ی ما،
همیشه
بخشی از تو خواهد ماند؛
نشانه‌ای که فریاد نمی‌زند،
فقط
در سکوتِ دلتنگیِ ما
جاودانه است.

نازی شمس الواعظین

شدم یک ارگ ویرانی چه ویرانم نمیدانی

شدم یک  ارگ ویرانی  چه ویرانم  نمیدانی
پناهم چشم بارانی شده با موج طوفانی

من از  شهر غریبانم  پر از تلخیِ پنهانی
تو شیرینی عجب قندی  گمانم مال کرمانی

پر از حرفم پر از تصویر  پر از تشکیک در باور
منم  کافرتر از کافر تو جانانی تو ایمانی


به دنیا آمدی جانم  برایم مهر آوردی
تو را دل دوستت دارد  تو را ای ماه آبانی

زبان شعر من اشک است وسینه دفتر ودیوان
پناهم چشم بارانی شده با موج  طوفانی

سمیه مهرجوئی

ما عاشقان تازه به دوران رسیده‌ایم

ما عاشقان تازه به دوران رسیده‌ایم
از عشق مزه های عجیبی چشیده‌ایم

باید کسی ز ما بنویسد فسانه‌ای
ما نیز در زمانه ی خود یک پدیده‌ایم

مجنون شدیم و در پی لیلای دیگری
از لیلیان سابق خود دل بریده‌ایم


تا متهم به فسق نگردیم مدتی است
از روبرو لباس عزیزان دریده‌ایم

شب ها به یاد اینهمه گُل پشت باغها
با دوستان جانی خود گل کشیده ایم

گفتند عاشقی هنر کشتن خود است
هرچند ما کسی که بمیرد ندیده ایم

علیرضا مختاری

می‌خواستم برایت زندگی کنم

می‌خواستم برایت زندگی کنم
آن‌گونه که اثاث خانه
خوشبختی را از داشتنت درک کنند
از آویختن شالی که برایت بافته بودم
بر چوب‌ لباسی
تا مبل با حوصله‌ای
که به لم‌دادن تو
روبه‌روی تلویزیون، عادت دارد

می‌خواستم برایت زندگی کنم
چنان‌که گنجشک‌ها بفهمند عشق
یعنی عادت دانه‌ گرفتن از دستان تو
و گلدان‌های خانه بدانند
تو با خاک و آب و نور
قوم‌وخویشی

حالا
خانه‌ای متروکه‌ام
که آیینه‌اش
تو را به‌جای من نشان می‌دهد
و آغوشت
روی چوب‌لباسی بیدار مانده است

و شاید
بلیت رهاشده‌ی یک‌طرفه‌ام
که ساعت دیواری
سیزده بار بغض می‌کند
لحظه‌ی رفتنت را
و هر ثانیه
طوفانی‌ست در فنجان چای‌ات

شاید هم
کتابی قدیمی‌ام
که هنوز حافظه‌اش
نام تو را ورق می‌زند
و سطرهایش
به امانت
با تو رفته‌اند

ناهید عباسی راهدار

دیدم که گره خورد به زلفت پر و بالم

دیدم که گره خورد به زلفت پر و بالم
عمرم همه وقت تو شد ای عشق محالم
گفتم بدرم رشته که آشفته نشیند
دیدم که خودم شیر گرفتار غزالم
شیری که شده صیدِ غزالی چه عذابیست
دانم که از این قصّه‌ دگر رو به زوالم
گفتی: «چه شد آخر که مرا صید بدیدی
ای شیر! به لبخندِ من احیا شده عالم»
گفتم: «همه‌ام مالِ تو باشد که از این پس
وصل تو شود صبح من و رزق حلالم»


علی انتظاری میبدی

در جان زمین

در جان زمین
پنجه می‌گشاید درخت، گردو
                         جادو
              هردو،فرصت به گیاهی
                        دیگر نمی‌دهدعشق
                                 اگر عشق باشد

نرگس امیری تاجیک

زندگی

زندگی
از بخار چای  صبح می‌گذرد
زنی‌ست
که در آینه‌ی انتظار
لب‌هایش را
به لبخندِ ناپیدای عشق
رژ می‌زند.


سیدحسن نبی پور

رفیق!

رفیق!
عشق، هر روز نشانه‌ای تازه دارد؛
روزی پاییز است
و نارنجیِ خرمالو،
روزی سپیدیِ برف است
و رقصِ آب در آتش،
روزی درختِ چنار است،
و انار، و گل‌هایِ داودی...

دلبر!
عاشقی، بهانه نمی‌خواهد؛
نشانه می‌خواهد
تا بفهماند...


حمید کیان