بهار از چشم تو در باغ های خسته جان گیرد

بهار از چشم تو در باغ های خسته جان گیرد
شکوفه بر لبانَت عطر عشق جاودان گیرد

شب تاریک من با صبح لبخندت فرو ریزد
چراغی از نگاهت روشنی در آسمان گیرد

نسیم بوسه‌هایت می‌وزد بر دشت تنهایی
و هر ذره ز خاکم رنگِ خورشیدِ جوان گیرد


به شوق دست‌هایت رود خون در رگ روان گردد
دل سرگشته‌ی من در حضورت ارمغان گیرد

اگر دیروز، غم در سینه‌ام طوفان به پا می‌کرد
کنون آرامشی شیرین ز وصل تو توان گیرد

محمدرضا گلی احمدگورابی

جنون مدد کن و برگردان مرا به جاده ی ویرانی

جنون مدد کن و برگردان مرا به جاده ی ویرانی
به انتهای برآشفتن در ابتدای پریشانی

چو تا ابد من سرگردان دچار عقل نخواهم شد
چه بسته ای در زندان را به روی حسرت زندانی؟

دلم اسیر تماشاها، زبان و شکوه ی حاشاها
بگو چگونه نیندیشم به عشوه های خیابانی؟


زبان به نام تو می گردد هنوز در دهنم ، امّا
نمانده جرئت ابرازی در این جسور بیابانی

چسور حوصله فرسا من ، که رنگ خواهش خاکستر
فرا گرفت وجودم را ز فرط بی سر و سامانی

بر آن سرم که برافروزم چراغ چشم خیالت را
مگر ز دل ببرم شاید هراس این شب ظلمانی

یوسفعلی میرشکّاک

بدون تو

بدون تو
تمام لحظه های من
چه بی ستاره می شود
ببین که در نبودنت
دل غمین و زار من
هزار پاره می شود
به یاد خاطراتمان،کمی به من نگاه کن
چرا سکوت می کنی؟
دو دست کوچکم بگیر،غم از دلم تباه کن

ببین چگونه می روی،تو از کنار من،ولی
بدان که بعد رفتنت
دگر ز عرش آسمان،به خاک پست این زمین
دلم هبوط می کند،دلم سکوت می کند
تو می روی ولی بدان،که خاطرات ناب تو
درون قلب و روح من
چو یک نسیم نوبهار
چه عاشقانه می وزد
تو می روی و بعد تو
ببین که جان خسته ام،چه بی بهانه می رود.

سپیده عابدی

«هیچکس نامه» ست دیوانم به یاد «هیچکس»

چون نوشتم شعر خود را و نخواندش هیچ کس!
«هیچکس نامه» ست دیوانم به یاد «هیچکس»
چون ندیدم روی او از سال های دور دور
هیچکس نامش نهادم، نام خود هم هیچ‌کس!
«هر کسی از ظنٌ خود شد یار من» ای جان من
جان من اما بمانده پیش جان هیچکس
هیچکس را دوست دارم من، چه مشتاقم به او
هیچکس، اینجا نمی گیرد سراغ از هیچ‌کس!
گر بخواندی شعر من ای نازنین این را بدان

دل ز من برده است و واپس هم نداده، هیچکس!
هر کسی آمد، غم چشمان من را دید و رفت
از ته چشمم ندید عکس تو اما هیچکس
هیچ‌کس چون من نشد شیدای حزن چشم تو
هم گرفتار غم عشق عزیزت، ... هیچ کس

مرتضی عربلو

«تو را زندگی خواهم کرد»

گفتی:
«تو را زندگی خواهم کرد»
اما...
نرگسِ چشمانت
دیگر نمی‌رویید.

طیبه ایرانیان

من مداد رنگی ام هفت رنگ بود

من مداد رنگی ام هفت رنگ بود
روز و شب هایم همیشه رنگ بود
نه! مداد رنگی ام بی رنگ بود
رنگ در رنگ خدا یکرنگ بود
شنبه را تا جمعه دیدم رنگ رنگ
هفت روز هفته را دیدم قشنگ
شنبه آبی بود و یکشنبه سفید
با دوشنبه قرمز و شعری سپید
روز و شب های سه شنبه سبز بود
چهارشنبه هم بنفشش رمز بود
صبح نارنجی فقط پنجشنبه بود
رنگ هفته انتظار جمعه بود

حمیدرضا فرج فهیمی

چه خوش می‌تابد فروغ چشمان‌ات،

چه خوش می‌تابد فروغ چشمان‌ات،
در کویرِ بی‌جانِ عشق.
آنجا که سر انگشتان مردانهٔ تو،
بر پیکرِ بی‌ پروای زنانه می‌آرامد،
جهانم را تهی‌تر می‌کند
از هر آنچه هست، جز تو!
و من، چون کودکی قاصدک به دست،
رؤیا می‌بافم و
تو را به چرخش باد می‌سپارم

تا تمامی‌ام شوی.
شاهکارِ زندگی‌ام؟
بی نجوای لمس دستان‌ات،
زندگی بر مدارِ شیدایی نمی‌گردد

نازی شمس الواعظین

نفرین به جهانی که فقط مهد عذاب است

نفرین به جهانی که فقط مهد عذاب است
نفرین به بداقبالی بختی که به خواب است

نازم به مرامِ غم و این بغض دمادم
نیمی ز من و چون گرهِ کورِ طناب است

ای کاش که در اطلس لب خنده نشیند
افسوس که احوال خوشم نقش سراب است


چون کهنه شد این زخم دل و دردِ قدیمی
درمانگر احوال بدم شهد شراب است

خواهم ز تبسم بنویسم چه کنم حیف
افسانه ی دردم به بلندای کتاب است

آرمان طاهری