نقاب از صورت و رویش برانداخت
مرا دید و نگاهی کرد و نشناخت
گمان کرد او که من بیگانه هستم
به راهم صد کلوخِ فتنه انداخت
کُلون در ببست و گفت برگرد
مرا دیوی برای ذهن خود ساخت
بر اسبِ سرکشِ کبر و غرورش
نشست و روی گلزار وفا تاخت
بگفتم یاد یاران را به یاد آر
بِبُرد ابرو به بالا خیره بُگداخت
سراپا شعله شد تا من بسوزم
شدم آبی منو او زندگی باخت
فروغ قاسمی
دانه های اشک چشمت
چه زلال
چه لطیف
همچو مرواریدهای سفید دم بخت
چو عروس.
عروس اشک هایت را
می بوسم اما
گریه نکن.
تو بیفتی
دستانت را می گیرم
دستان تو چه پاک
چه شجاع
چو دو بال فرشته های آسمان
اما
تو نیفت.
دل من
گل من
شاخک نازکک دلبرک زیبایم
تو و غصه؟
تو و درد؟
ناله نکن.
می دانم
می دانم.
آنسو گرگ ها در کمین
این سو رفقا غرق کین
از آسمان
جای خدا
صدای درد
از زمین
دیو سیاه.
اما
اما
گل من
گریه چرا؟
بودن تو
می ارزد به شب سیاه.
ای برق آن چشم سیاهت
خود ماه
گریه نکن.
نه تو نه
گریه نکن.
نه تو نه
ای وجودت نور روز
ای دو دستت شاخ سرو.
گریه سزای دل ماست.
تو بخند
تو برقص
تو اما
برای این دل سیاه
گریه نکن.
سحر غفوریان
مادری را در میان کوچه سیلی می زنند
پیش چشم کودکش بر گونه سیلی می زنند
درب بر پهلو ، مسمار در سینه فرو
قد کمان بر قامت وارونه سیلی می زنند
آه دخت نبی از امتش دیده جفا
حتم باور نیاید اینچنین دردونه سیلی می زنند این جماعت با گل و بوستان دارد
دشمنی وز عداوت بر گل و بر خوشه سیلی می زنند
چند روزی بیشتر نگذشته از داغ فقدان پدر داغ بر داغ لاله ی واژگونه سیلی می زنند
بسته دست شوهر و ریسمان بر گردنش بس لگدمال بر خرمن سوخته سیلی می زنند
آن چه این نامردمان کردند کافر هم نکرد وحشیان با بی حیایی بر جای بوسه سیلی می زنند
بشکند دستی که بر رخسار ماه آورد خسوف
آخر این نامردمان مردونه سیلی می زنند؟!
محمد ابوالفضلی
پاهایشان هنوز ضربان زمین را میجوید
چشمهایشان
در کویر ستونهای شکسته
حافظهٔ سبز را ورق میزند
جنگل
تبدیل به یک سؤال بلند شده بود
که از سکوت شروع میشد
و به هیچ ختم میشد
مریم نقی پور خانه سر
به ناگهان
تو آمدی با بارش بی دریغت
برمن باریدی
تو آمدی در ذره ذره ی من
تو آمدی و درون من از تو پر شد
تو آمدی و من به ناگهان نگهبان گنجینه ی یاد تو شدم
تو آمدی و تن من می خواهد
مثل امواج صدا در هوا
مثل قطره در دریا
مثل خون در رگ ها
در تمامی تن تو پخش شود
ای مرا سرشار
ای مرا لبریز
ای مرا .....
تو آمدی تا .....
و عشق این گونه می آید
یحیی رشیدی
هر نفس این چرخِ گردون شادمانَت میکند
گاهگاهی با غمش برگِ خزانَت میکند
بوسهای از بادِ فروردین دهد صبحی به تو
باز سرمایِ دیاش در استخوانَت میکند
دل اگر در خویش بندی، آسمان نزدیکتر
ورنه این گردابِ عالم بیجهانَت میکند
آنچه میبینی نمانَد، گردشِ دوران ببین
خندهی فردا غمِ دیرین به جانَت میکند
آتشی پنهان به سینه دارد این گنبد، بلی
گاه با صبر و سکوتش داستانَت میکند
خواب و بیداری دو رویِ یک سَریرِ چرخِ کج
گاه هم بیگفتوگویی، بیزبانَت میکند
قدرِ لبخندِ کنون دان، با دل و جان پاسدار
چون که فردا تلخکامی در دهانَت میکند
فکرِ فردا را مکن؛ امروز را دریاب دوست
آنچه در دیروز مانده، پاسبانَت میکند
این قفس را بشکن و پرواز را آغاز کن
تا ببینی شوقِ هستی جاودانَت میکند
دستِ تقدیر است و بازیهای پنهانش که او
گاه خاکِ راه و گاهی آسمانَت میکند
مهرداد خردمند
من دلم میخواهد
نردبانی بزنم تا خود ابر
بروم تا خورشید ،
خوشه ای نور بچینم از ماه ،
نور را هدیه کنم
به شب غمزده چشمانت
سمیه کریمی درمنی
زلیخا دل نه بر صورت، بر آن معنیِ پنهان بست
که در چشمانِ یوسف، جلوهای از ربِّ رحمان هست
نه مجنون عاشقِ لیلی ،نه لیلی مستِ آن مجنون
نشد هر دل اسیرِ او، نگردد تا به جانش خون
جهان آیینه بر او شد، نه از نقش و نگاری دون
که هر دستی ز دیدارش، شود نارنجِ غرق خون
نه اُفتد شب پری در شمع، از آن نوری که در ظاهر
که جانش بسته بر آتش، شود تا عاقبت طاهر
نه مفتون شد ز باران ابر، نه دریا عاشقِ ساحل
که طغیانش زند بانگی ،به جانِ مطربی عاقل
نه خورشید از سرِ عادت ،دمید او هر سحر بر خاک
که نورش در سیاهی ها، رسد از عالم افلاک
نه دلها زان تپیدنها، نه جانها زنده از تکرار
که هر دل میتپد بر عشق، کند بر مستی اش اقرار
نه من ماندم، نه من رفتم، نه این من مانده در هستی
که هر من محوِ او، سر میکند در عالم مستی
نه پیکر ماند و نِی معنا، نه آغازی، نه انجامی
اگر در آتشِ او گم ،رسد بر پختگی خامی
ز خود رفتم، ز دل رفتم، ز امیالم، ز هر آزم
که اکنون هرچه میگویم، نه در پایان در آغازم
جهان در من فرو رفتهست، من در عشقِ بیمرزش
نه قفلی مانده، نه مفتاح، طلب دارم ز او ،رمزش
دمی آمد نسیمِ وصل، گشود از جانِ من پرده
که دیدم نیست جز مهرش ،دلم از او شد آکنده
فنا گشتم ،در آن نوری، که از بیرنگیاش مستم
چو شب در صبحِ حق گم شد، رها از این تنم رَستم
به یک هو سوختم تا شد ،نفس تسلیمِ خاموشی
که هستی در عدم گم شد، به تکرارِ فراموشی
رسد هر دل، ز عشقی دون، به عشقی ناب و رویایی
اگر دل آشنا باشد ،به هر قانونِ شیدایی
الهی! آنچه را گم کردهام در خویش، بنما تو
که در عالم نباشد جز تو کس دارنده ی پرتو
به نامت زندهام، بینامِ تو مردن گوارا نیست
که این جان از ازل، با مهر پنهانت اهوراییست
به لطفت جسمِ بی جانم ، هنوز از عشق میلرزد
که بر یکصد سکونِ جان ،همین یک لرزه می ارزد
مرا بنواز، ای آرامِ دلهای ترک خورده
که دل دربازیِ دنیا ،چه بسیار او شد آزرده
مبادا دل دهی زین پس، شَمی بر عشقِ تو خالی
زند دل را محک رب با، فریب عشق پوشالی
شبنم ولیدی
گسست
رشته ی صبرم
چیره شد
تاریکی محض بر انبوه اندوه ها
جاری شد از لبانم
تلخندی زهر آلود
پژمرد غنچه ی تبسم
بر شاخ وبرگ خیال انگیز
ایکاش گهگاهی
گل می داد نیلوفرابی
در چشمان دریایی ات
یا برچیده می شد
رسم گره کور بد طالعگی
به فرمان نگاه اهورایی ات
سرانگشتانت معجزه ایی می آفریید
در عصر آهن وسیمان وسنگ
ایکاش تاروپود مهر بانی
نخ کش نمی شد
بر قامت یار
ردپایمان میرسید به ساحل ارام
سارا کاظمی