بی هدف رفتن به آغوشِ خطر دیوانگی ست
جان سپردن در نبردی بی ثمر دیوانگی ست
این شبِ تاریک از هر سو کمین کرده ، ببین
چشمِ امیدی به دیدارِ سحر دیوانگی ست
روی دلها گردِ مرگ و نیستی پاشیده اند
دیگر اینجا انتظاری بیشتر دیوانگی ست
گفتگو با آن که خود را به نفهمیدن زده
مثلِ یاسین خواندنت درگوش خردیوانگی ست
آب در هاون نمیکوبد کسی ، جانانِ من
درد دل با مردمانِ کور و کر دیوانگی ست
گر چه حرف من ندارد سود می گویم ، ولی
انتظار از صـاحبانِ زور و زر دیوانگی ست
زنـدگـی اینقدرها ارزش ندارد ، جانِ تـو
خم شدن درپیشِ ناکس تاکمر دیوانگی ست
گفته بودی که کلاهت را بکن قاضی ، رفیق
مشورت با از خودت دیوانه تر دیوانگی ست
حکمِ شهرِ هرت دارد فلسفه ! دیگر نگو !
گردنِ مسگر زدن در شوشتر دیوانگی ست
این دلِ دیوانه رسوا میکند روزی تـو را !
عاشقی با این دلِ آسیمه سر دیوانگی ست
چرخ گردون گرچه با ما بر سرِ یاری نگشت
ای شغالان! جنگ با شیرانِ نر دیوانگی ست
گفته بودی هیچ عاقل این چنین شعری نگفت
شاعری دیـوانه ام اینها اگر دیوانگی ست
حسنعلی رمضانی مقدم
دوباره از تو و از خاطراتمان لبریز
دوباره موسمِ دیدارمان در آن پاییز
طنینِ بارشِ پاییزی و هوای خزان
خیالِ چشمِ فریبا و عشقِ شورانگیز
هنوز مستِ دو چشمان پُر خمارِ توام
بیا و قطره ای از عشقِ خود، به جامم ریز
رسیده وقت رها گشتن از شبِ اندوه
به شوقِ دیدن باران، ز جای خود برخیز
نمی شود که رها گردم از تو و عشقت
مرا به گوشه ای از چینِ دامنت آویز
مسعود گرامی
ای رویِ تو نِگارِ من، ای مهرِ روزگارِ من
بیتو خزان شود جهان، با توست چون بهارِ من
آن گیسوانِ دلکشت، افشانده روی شانهات
آرام میبَرَد دلم، ای یارِ گلعذارِ من
چون نامِ تو به لب رسد، آتش به جان من زند
ای مایه ی قرار من، ای مایه ی وقارِ من
مستی ز چشمِ نازِ تو،در سینهام نشسته است
ای حُسنِ پاکِ آتشین، بنشان غم و غبارِ من
لبخندِ تو کمین زده، در پردههای روحِ من
چون ماهِ نو نشستهای، بر شاخِ انتظارِ من
بازویِ نازنینِ تو، حلقهست دور گردنم
آرامِ جان، دوایِ دل، تاجِ سر و نگارِ من
ای سروِ نرمِ باغِ صبح، آرام روزگار من
سرگشتهام به کویِ تو، ای بختِ بردبارِ من
تو موجِ بیقرارِ من، من بَحرِ بیکنارِ تو
آرام و بیصدا دلم، درگیرِ انکسارِ من
من مِهر و داد دادمت، تا جان کنم نثارِ تو
ای مهربانترین نگار، آرامِ روزگارِ من
مهرداد خردمند
بر قامت هر کس که برین بوم بزاده است
این سایه چو همزاد فتاده است
مرگ است که پیک اش
بر پیر و جوان، زیر و زبر،
دست بداده است
تا محفل جانانه به صد منزله راه است
یک منزل این قافله با پای پیاده است
کوته شود این راه اگر نیک بمیری
گر مرگ تو از آنچه که داری برسد زود
این مرگ حیات است
چشمی نگران است
چشمی به من و تو، به رسیدن نگران است
چون بازی شطرنج
گر رخ نکشی از سر کاغذ
از چار جهت راه تو بسته است
گر صاحب فیل است اگر اسب سوار است
چون حکم قضا راه بر او بست
آخر که به کنجی بشود کیش
مات است هر آن شاه که مُلکش
جای ملکوت از خس و خاک است
دیری ست که این صفحه ی ابلق
شاهان جهاندار بسی بر تلی از خاک فکنده است
چشمی نگران است
چشمی به من و تو
به رسیدن نگران است
یک منزل این قافله با پای پیاده است
از نرد بیاموز
که با تاس قدر دست به مهره است
بیچاره کسی بین که وِرا نفس، وزیر است
با عقل معاش از کم و بیش اش نگران است
در صفحه ی یک عمر
گه پای به دوران سیاه است
گه طالع نیک ات به سپیدی به گمان است
آن را که دلش با دل یار است
از عشق هم او نبض و رگش در ضربان است
هر کس که دلش در کف معشوق فتاده است
چشمش به غم و غمزه ی یارش نگران است
چشمی نگران است ...
مرتضی عربلو
من گاهی وقت ها
با خودم حرف میزنم
به تو که میرسم
تو حرف میزنی
از عشق که می گویم
بوی باران
هوای مرا عطر تو پر میکند
نمی دانم
چگونه بگویم حال دلم را
کجای دل نشسته ای
که با من حرف می زنی.
عابد عارفی
تو در تن من مثل منی عشق محالم!
هر دم به هوای تو گشایم پر و بالم
دائم به تمنای تو در سوز و گدازم
هر شب به امیدِ شب زیبای وصالم
پر می کشم از پنجره ی بسته ی عالم
تا پیش تو یکسر من ازین شهر خیالم
می ترسم ازین زلزله در حال دلم، آه!
هرچند که چون برکه ی آرامِ ذلالم
فریاد زنم بی ثمر از جان منِ حیران
نامِ تو برم در دلِ پر درد و ملالم
من واله و بیمارم، افسونم و مجنونم
درمانده بدین حالم، میگریم و می نالم
باوربکنید این را، دل رفته دگر ازدست
همچون شبم و صبحی محکوم زوالم!
این آتش عشقست که افتاده بجانم؟
پاسخ بدهید یاران، پاسخ به سوالم
علی ناصری
پناه میبرم به رقص واژه ها..
آنجا که تلخی قلم
بر سپیدی کاغذ
تراژدی بودن را حک میکند.
در پناهگاهی مبهم
میان خطوطی که به تاریکی زاده شدهاند،
دژاوویی بیرحم
دستان مرا میگیرد
و مرا به تکرار بیپایان درد..
به تکرار نامفهوم شکست..
به تنگنای بیانتهای سکوت..
میکشاند.
سیارهی زیبایی
در دوردست های رویا
چرخ میزند،
بیآنکه دستی..
بیآنکه نگاهی..
مسیرش را بشناسد.
در این برهوت
تلألوی ویران چراغی خاموش
بر تن شب میخزد،
و من !
با دستانی خسته..
با چشمانی که خواب را از یاد بردهاند..
در آواز زمان
پای کوبیدهام.
آری..
سمفونی شکست در گوش شب جاریست؛
نغمهای از حرمان...
سوزی از بیپناهی و من..
در میان نتهای خاموش این ترانه
گم شدهام..!
آرین رضایی
این کشتی از آن روز که شد عاشق امواج
سکّان دلش را تپشی برده به تاراج
بر دام دو چشمان پُر از باده ی نابت
بنگر که ، چه مظلوم گرفتارم و محتاج
آن دم که به وهمم بکشم شانه به مویت
ای کاش مرا غرق کند این شبِ موّاج
شاید که ندانی تو ، ولی تیر جفا را
بر قلب ترک خورده ی من کرده ای آماج
اغیار اگر عیب کنندم چه غم ای دوست!
جانا تو چرا سنگ زدی بر منِ حلّاج؟!
علی نصیری
خیره به آیینه به خودم برمیگردم
نه چهرهای، که تاریخِ زندهای از من؛
در گذشتن از سالیان سال است و
همچنان در پوستِ امروزم نبض میزند
فصل نخستین ام را به یاد دارم
آن روزهای آفتابی که عطر گلسرخ میدادند
و خندههایی که مثل پرندههای کوچک،
بر شانههایم مینشستند.
آن روزها هنوز در گوشهای از حسرتم میخوانند
آن شبهای بلندِ بیستاره که سایهها درشان ریشه دوانده بودند
و دلم مثل کاغذی چون از جنس برگ های خزان ...
، آن سالها هنوز در سیاهی مردمکهایم خوابیدهاند.
آن آدمانِ گمشده که عشقشان مثل سمّی شیرین بود
کسانیکه دلم را به سوی خود کشیدند،
اما نیمههای من را
در کوچهباغهای خاطراتشان رها کردند.
و ، آن نیمهها هنوز در تنهاییام نفس میکشند
دیدم کسانی که ناخواسته به جای خالیام برمیگردند،
چون طوفان باد ، به درِ خانهای خالی میزند
و صدایِ هیچکس را بر نمیگرداند.
هنوز در سکوتِ پاسخهایم میچرخند.
و هر آنچه چون برگ ریزان از میان
حقیقتهایی دیروز که
با امروزشان در ستیز ایستاده اند
دیدم تکرارِ تاریخِ زندگیام را در بازتابی از آیینه
آن چرخهای که هر بار با نامِ تازهای دوباره برمیگردد
و من، همچنان در میانِ این کلمات، گم و پیدایم
خاطراتی که شاید نامشان سرنوشت باشد
بهاره حکیم نژاد