شب را به یادت تا سحر بیدار ماندم
بی چشم مستت باز هم هشیار ماندم
این روزمرگی سایه ای از زندگی نیست
بیهوده در این چرخه ی تکرار ماندم
گفتی بمان می آید او من خواب دیدم
دیدی دلا ! در حسرت دیدار ماندم
با یاد تو ای همنشین جنگل و دشت
چون کولی عاشق در این نیزار ماندم
روییده بین ما چرا دیوار تردید!
باور ندارم پشت این دیوار ماندم!
افکار پوشالی گرفته هستی ام را
آخر چرا در چنگ این افکار ماندم
در قهوه ی فنجان چشمان تو دیدم
تو رفتی و من باز هم بی یار ماندم
با عشق این که بگذری از خاطرم باز
شب را به یادت تا سحر بیدار ماندم
حسنعلی رمضانی مقدم
به آرام ،دل را ز کین دور کن
ز رنج زمانه یکی سور کن
به اندیشه فرما، ز کوشش متاب
که طوفان شود کشتی آرد شتاب
چو طوفان بیاید، خرد پیشه کن
به آرامش اندر زمان ریشه کن
ز گفتار نیکو بجو راستی
که بد آورد بر دلت کاستی
گمان را مگردان ز تقصیر خویش
به افسوس منگر به تقدیر خویش
تو از چشمهی مهر نوشی بگیر
ز نام آوران سخت کوشی بگیر
به دشمن نظر کن، ولی دور باش
ز آسایش و سور، پر نور باش
به بیدادگر تکیه کردن خطاست
که دریا کند کج، همان راه راست
چو نیکی بجویی، بماند نشان
به مردان دانا، مشو بدگمان
ز بخشندگی کام دل تازه کن
خرد را به دانش هم اندازه کن
ز رشک و حسد جان و دل دور دار
چو آتش که آید گه کارزار
دل پاک باشد به گیتی چراغ
چوخامش شود، گور گردد اجاق
بیا سینه از تیرگی پاک کن
به مهر و وفا خوب ادراک کن
چو قلب تو گنجینه ی راز شد
ز تدبیر، هر نوحه آواز شد
تو را رای نیکو و دانش خَرد
خرد جان و دل را به رامش برد
هر آن کو برد سوی دانش پناه
ز طوفان غم یابد آرامگاه
تو دل را به پاکی و دانش بدار
که باشد ز مهر و وفا یادگار
ز تدبیر، راهی به دل باز کن
پس آنگه سرافرازی آغاز کن
نه نیکو بود دوستی با بدان
تو رو کن سوی دانشی مردمان
ز غم بگذر و جان خود شاد کن
به داد و دهش گیتی آباد کن
جوانمردی و داد را پیشه کن
"به روز گذر کردن اندیشه کن"
به تدبیر گردد خرد پایدار
نگهبان اندیشه باش و بدار
به آرام دل را ز کین دور کن
به مهر و وفا پیل را مور کن
کمان را به تیر خرد ساز کن
بنه کینه را مردی آغاز کن
به گفتار نیکو دل آرام کن
ز نیکی همه مردمان رام کن
چو سیلاب تیره نخواهد نشان
به طوفان اندوه هرگز ممان
مپندار کز رشک آیدت بار
حسد را ز خود بفکن و دور دار
به آرامی از خشم بگذر چنان
که دریا نگیرد ز طوفان نشان
به تدبیر گردد خرد پادشاه
مبر روز و شب سوی نادان پناه
محمدرضا گلی احمدگورابی
سوزنده تر از آتش نفرت چه نصیب
در نزد فرو مایهٔ بـــــی فکر، خطیب
بـــر گُرده بـی تجربه خنجر کـــــه زند
چون زخم دهن باز به تن گشته، طبیب
از درگه مهرت بــــه غضب رانده شدم
با کینهٔ انکس که تـــــو را داده، فریب
از شوق نگنجد کـــه شکایت به تو کرد
در پوست خود، دانم و دانی تـو ادیب
روزی به رسد تا به شناسی که چه کرد
از آز و حسد، آنکه تــرا گشته قریب
یـــــــــادم نــــرود درس مهمی دادی
با شخص فرومایه نگردم چــــو حبیب
در قائده از مهر ســــر آمـــــــــــد نشود
انکس کــــــه درایت نبرد نــــزد مجیب
هر چند عدو گشته مـــــرا بــــا عملش
بگذار بــــگردم بـــــه سعادت تادیب
سعادت کریمی
تو را
برای اولین بار که دیدم،
جهان
کمی روشنتر شد.
نه مثل طلوع،
نه مثل رعد،
بلکه شبیه شعری
که سالها در دلِ کسی مانده باشد
و ناگهان،
روی لبِ من بیاید...
نگاهت
نه صدا داشت
نه پرسش،
اما هزار جواب
در خودش پنهان کرده بود.
آنجا
که چشمهایت
نخستین بار
در من نشستهاند،
زمان
ایستاد…
نه عقربهای رفت
نه فکری بازگشت.
من
از همان لحظه،
دیگر آن آدمِ قبل نبودم.
تو…
با آن نگاهِ خاموشِ عمیق
جهانی را در دلِ من بیدار کردی
که پیش از تو
وجود نداشت.
از آن روز،
هر بار تو را دیدم
آغاز شدم
دوباره
و دوباره…
ابوفاضل اکبری
«ای که منزل در دلم داری وُ من در جُستنَت»
ریشه در جانِ درختی، من به فکر رُستَنت
دست در تشتیم وُ فکرِ بحر عرفان، العجب
غرقهی طوفان کجا وُ دُرِ حکمت سُفتنت
روز وُ شب با خود سخنها دارم وُ با تو خموش
گوش باید شد سرا پا، جان! به وقتِ گفتنت
کوهِ غم بر دل نشست از گردِ ایام فراق
دیدگان در انتظارِ خاک از ره رُفتنت
بعد از این گر غصه دارم گریه راهِ چاره نیست
ابر اگر کوهی! ببارد هم به قدرِ شستنت
محمدعلى دهقانى
لبهایت
نیمدایرهی تاریک
که خورشید را
در اتاق بستهی نقاش میبلعند
چشمهایت
مجرای تاریخ جعلی
که در قاب طلای ایتالیایی
با وزوز شیشه
به گوش زوزهی گرگها میرسند
دستهایت
یادآور روزی که
مسیح را با مهرههای شطرنج
تعویض کردند
دروغ در لبخندت
انحنایی ساخته
همقدِ سایهی اهرام
بیساعتِ آفتاب
مقابلت ایستادهام
مثل ساعت شکستهای
که هر ثانیهاش در آیینهی لوور
به عقب برمیگردد
آه، مونالیزا
تو همان زنی
که در شریانهای رنگ روغن
به جای خون
صدای تردید میدود
و نقاش
آخرین قلممویش را
روی پرده گذاشت
تا بفهمیم
زیباترین صورتِ جهان
گاهی نسخهی تکثیری از
معصومیتِ دستفروشهاست
دکتر سید هادی محمدی
رفتی وبه سرخی کشاندی رخسار نیلگونم را
حال چگونه به شعر آورم این واژه های واژگونم را
رفتی و ندیدی پریشانی واین حال زارم
بهر تو چگونه وصف کنم حال دگرگونم را
رفتی وبعدرفتنت در باغ ما لاله ها پر پر شدند
نفرین به نسیم و بادکه بردند لاله های گلگونم را
رفتی ومنه تنها تنهاتر شدم دراین روزگاران
کنون به که بسپارم من این بخت نگونم را
رفتی ودل طلب تو دارد وعقل زتو می هراسد
عقل گوید نرو .و چه کنم نجواهای دل داغونم را
رفتی وپیش کدامین قاضی ببرم شکوه ات
ز که بستانم جوانی رفته و عمر سرنگونم را
رفتی وبا تمام جور وجفاهایت باز دل به پا افتد
که نیا آزار صاحب قلب وروح نامهربونم را
رفتی واخر نفهمیدم تو که بودی وچه کردی
که تسلیم تو شدم وقفل زدم کام و زبونم را
رفتی وجز دوست دگر کس نماند در بر ما
بار الهی تو مرهمی باش این دل پرخونم را
داودچراغعلی
قلب مرا بردی زبانم لال
پس از چه آزردی زبانم لال!؟
من شاد بودم در کنار تو
اما تو افسردی زبانم لال
من بانشاط و شادتر هر روز
اما تو پژمردی زبانم لال
در چشمهایت رنج بیپایان
یک عمر غم خوردی زبانم لال
هربار خوشبختی فراهم شد
اشکال آوردی زبانم لال
تو زندگی کردن نمیدانی
ای کاش میمردی زبانم لال
مهران فیضی صفت