آه ای دُر به تاراج رفته ام

آه ای دُر به تاراج رفته ام
ای رایگان گنج به دستم آمده
من مفت حراجت به دهر و روزگار کردم
خام گشتم کز برای درد و اندوه گذشته
یا به سودای تهی و پوچ آینده
روی تو با هیچ، آه با هیچ
قمار کردم
آه ای کرده تو را امید فردای دگر پستت
باد آوردت

لیک
باد آورده،
رود چون باد از دستت
آه بگذار تا بگویم این سخن ای گنج قارونم
نقد تر از سیم و زر در کف
ای تو حسرت کاشته اندر دل خونم
ای گران مایه بهای رفته از دستم
ای که قدرت را ندانستم
ای که هرگز بر نخواهی گشت تا هستم
آه ای در به تاراج رفته ام،
عمر عزیز من
شرمنده ام، شرمنده ام، شرمنده ام

سید مصطفی حسینی

چشم بر روی زمین ، این پا و آن پا می کنی

چشم بر روی زمین ، این پا و آن پا می کنی
هر چه می گویم بمان، امروز و فردا می کنی

شرمِ روی صورتت من را کلافه می کند
با خودت هی زیر لب شاید تو نجوا می کنی

من هراسم را چگونه از تو پنهان می کنم؟
شاید از طرزِ نگاهم باز پروا می کنی

سردی قلبت سرایت کرده به دستانِ تو
توی این گرما، تو دستت را چرا ها می کنی؟

ناگهان خیره به من بعد از تمامِ خستگی
پای صحبت را به این دلبستگی وا می کنی

از جدایی می زنی حرف و چه بغضی می کنم
این شبِ زیبایمان را مثل یلدا می کنی

راه می افتم‌ به سمتِ خانه با دنیای درد
تا سحر در خواب غم با من تو دعوا می کنی

قیمتی دیگر ندارد عاشقی، شاهد منم
قلبِ من ویران شد و تنها تماشا می کنی

قدر عشقم را نمی دانی اگر چه تاجری
با چه رویی از قیامت، خرجِ دنیا می کنی؟


بهاره هفت شایجانی

در امتداد این بی نهایت ها،

در امتداد این بی نهایت ها،
کاش جهانی دیگر باشد!...
که مرا به تو پیوند دهد!
شروعی دوباره اما...
اینبار زیباتر!...
طلوع آفتاب را،
با تو به نظاره بنشینم!
محکم تر بغلت گیرم!
و دستانت را هرگز رها نکنم!
با هم از خواهرانه هایمان بگوییم!
از حرفهای ناتمام!
از حسرت هایی که بعد رفتنت،
بر دلم ماند!...
شاید وقتی دیگر!...
جهانی دیگر باشد!...
که ما را به ابدیّت پیوند دهد!
میخواهم اینبار...
ردّ خنده هایمان در افق های زیبا...
جاودانه شود!...


پروانه کیا

... دیدار تو

... دیدار تو
نو میکند مرا
و آن
عشقِ کهنه را،
چون نسیمی
که روشن کند
آتش
درونِ خاکستر را

مروت خیری

دلم با شوق رویش خانه‌ای در باد می‌سازد

دلم با شوق رویش خانه‌ای در باد می‌سازد
نگاهش آتشی در برگ این شمشاد می‌سازد

نه زاهد می‌فهمد شور دل را، نه ملامت‌گو
که ساقی می‌فروشد جام و او، سجّاد می‌سازد

به جای صومعه، خلوتگه ما بزم یار افتد
که آنجا عشق، محراب است و دل امداد می‌سازد


به چشمم گر بخندی، عالمی را برهم افکنم
که این ابروی شوخ، از آه من فرهاد می‌سازد

نپرس از دل که چون افتاده‌ام در بند آن زلفش
که زنجیری ز بویش، بند صد آزاد می‌سازد

مگو رازم به زاهد، گر بسوزد هم دلش، ای دوست
که این آتش فقط در سینهٔ فریاد می‌سازد

ابوفاضل اکبری

تو که می‌آیی

تو که می‌آیی
دنیا مثل شیشه‌ی مه‌آلود صبح
صاف و روشن می‌شود،
هر تار مه کنار می‌رود
و نور آرام روی دل من می‌نشیند.

صدایت
نسیمی است که روی شاخه‌های دل من می‌رقصد،
برگ‌ها را نوازش می‌کند
و بوی خاک تازه را با خود می‌آورد.

خنده‌ات
رنگ آفتاب را در قلبم می‌ریزد
و من، ساده،
با هر نگاهت می‌آموزم
چقدر عاشق بودن می‌تواند سبک و شاد باشد.

و گاهی
حضور تو
مثل سکوتی لطیف می‌شود که
تمام شب‌های تردید را آرام می‌کند،
و من در آن سکوت
به خانه‌ی خود بازمی‌گردم.

الهه سعادت

از تو همین خواهم که فردایی چو آید

از تو همین خواهم که فردایی چو آید
من باشم و تو باشی و کوهی طراوت

خواهم بمانی بر سر عهدی که بستی
خواهم که پُر باشم از آن عطر و هلاوت

خواهم غمم کم دیدنت باشد که شاید
یادم شود اندوها و رنج ها و آن ملالت

گاهی تو خاکم می نمودی با کلامت
گاهی تو غرقم می نمودی در نگاهت

هر آن و هر لحظه که دوری می نمودی
من بیشتر گُم می شدم در آن رفاقت

خواهم که سهمم باشی از این روزهای خوب
خواهم که مست و پُر شوم از این سعادت


یاسر منیری

کسی وضو می‌سازد

کسی وضو می‌سازد
با اشکِ چشمی که دریا بود.
قبله‌اش
نه در افق
که در عمقِ چشمانِ زنی روشن است.
کمر می‌بندد
به نمازی بی‌اذان
به سکوتی که بوی حضور می‌دهد.
می‌گوید:
شهادت می‌دهم
به یگانگی عشقی
که در سینه‌ام می‌تپد
بی‌نام
بی‌جهت
بی‌پایان.
در قنوتِ خویش
دعایی نمی‌خواند
تنها دست‌هایش
شاخه‌هایی‌ست
که از خاکِ تن به سوی نور رسته‌اند.
در رکعتِ دلتنگی
شعری می‌لرزد بر لبانش
و سکوت
آمین می‌گوید.
در رکوع
میانِ خاک و تعظیم
طنابی از گیسوانِ پیچ درپیچش
خیال او را
به آسمان بسته است.


سیدحسن نبی پور