در این دنیـای ظلمــانی، جوانی را نمی خواهم

در این دنیـای ظلمــانی، جوانی را نمی خواهم
در این سکوت نــادانی ،زبـانی را نمی خواهم
فضــای دل کـوچک ما عـالمی به بال گشودن
بال بســته نشســته ام آسمــانی را نمی خواهم
نیک روایت کــنند راویـان شیـوهء عشق مارا
اغــراق نــابجــا و افســانه ای را نمی خواهم
چـه تبــاه شد عمر ما بـهر جفـای زیبـا رویان
خود جوی دلا وسوسۀ شیطـانی را نمی خواهم
چون نکردند رهـایان وفایـی به عهد اسیران

ز یار بخت بستـه هیچ پیمــانی را نمی خواهم
اگرنباشم آنچه خواهند ،روانیست هرچه خواهم
تـخت و تـاج و آوازه خـانـدانی را نمی خواهم
گر نشـان کافـری ام بـاشد سجده ی چــشمانت
کـافری پـیشه گـیرم مسلمــانی را نمی خواهم
به نشـاط گـر غـیر اندیـشه ات آید بر خاطرم
ماتم گـیرم همه دم و شـادمانی را نمی خواهم
جانم به لب شد ز فراق،گرفته ام انس به اندوه
ویرانه ای بـیش نیـستم آبـادانی را نمی خواهم
بیـم ز دل خـود ندارم بـه هــوای یار دگــر
جان در بنـد تو اسیر و پاسبانی را نمی خواهم
از بــدو تــولد آشــفته حــالم و شب زنـده دار
خوابی آرام جویم وعمرجـاودانی را نمی خواهم
یقـــینم بـــاشد بـه گـُــنه زلــیخایِ دل فـــریب
جــامه آیـه شد یوسف کــــنعانی را نمی خواهم
منم قشقـــایی آییــن آریـــایی و دولت اسلامی
حـکومت سلجـوقی و ساسانی را نمی خواهم
راکب به کیش خود خواهد آئین عشق و عاشقی
همسفــرِ جانی باش عشق فـــانی را نمی خواهم

حاتم افسانه

در دستان من

در دستان من
گرمای بهاری مانده،
همچون نسیمی که از دشت‌های نسترن می‌گذرد
و عطر شکوفه‌های سپید را
بر دوش می‌کشد.

چشمانت،
دو دریای لاجوردی،
که ماه در آغوششان
به خواب می‌رود
و ستارگان،
غرق در حسادت،
به تماشای این رؤیا می‌نشینند.


لبخندت،
طلوع خورشید است
بر کوهستان‌های مه‌آلود،
که با هر پرتو،
جان تازه‌ای
به جهان می‌بخشد.

صدایت،
نغمه‌ی بلبلانِ سحرگاه،
که در گوشِ گل‌های شب‌بو
زمزمه‌ی عشق می‌کنند
و دل‌ها را
به تپش وامی‌دارند.

بگذار رقیبان بدانند،
بگذار حسودان ببینند،
که من،
همچون رودی خروشان،
در بستر عشق تو
جاری‌ام
و هرگز
از دستانت
رها نخواهم شد.

بهمن نیازخانی

در فصل دلم که مهر او لبریز است

در فصل دلم که مهر او لبریز است
انجا که سخن ژرف و خیال انگیز است

انجا که گلستان هنرهای لطیف
با یاد وخیال دوست، حاصلخیز است

در گوش من اهسته نسیمی میگفت:
او زاده ی جاودانه ی پاییز است


سرگشته ی کوچه های ادراک شدم
انقدر که او مبهم و سحر امیز است

دریاست و من با همه ی همت خود
هرقدر که توصیف کنم ناچیز است

داود رزاقی راد

گردون نگرم زمین درآن هیچ باشد

گردون نگرم زمین درآن هیچ باشد
گر گردش دهر کند شود می پاشد
ذهنی که شده کاشف اسرار جهان
روزی به عجب پای گذاشتست در آن
از سنگ و غبار کهکشان در جایی
گلرخ شوی و بدین جهان می آیی
یک چند نظاره میکنی در افلاک
باز ذره شوی ، فرو روی در این خاک
آبی که زتو موج گرفت چون پرگار
ساکن شود و محو شود آن اثار
کس شاهد این سفر نباشد ، دریاب
هشیاری تو رسد به پایان چون خواب
در یاری مردمان به عمر سخت بکوش
تا بانگ اجل بر تو نیاورد خروش


حسن زاهدی سوادکوه

در تو روح نقاشان دنیا حلول کرده

در تو روح نقاشان دنیا حلول کرده
دستانت معجزهء قلم دارد
دستانت ، همان که می نوازد
قلمت می چکاند نقش عشق
روح اساطیری تو
خطوط کاغذی زندگی
را سبز می کند
در تو روح نقاشان دنیا حلول کرده
نگاهت جادوی رنگ دارد
از چشمانت خورشید می تابد
نقش می بندد پیکرت
بر بوم رویا
در تو روح نقاشان دنیا حلول کرده

سمیه کریمی درمنی

وقتی که حرف های نگفته فراتر از درد است

وقتی که حرف های نگفته فراتر از درد است
وقتی خزان نیامده رخسارِ باغ او زرد است
مثل سقوطِ تکه ای از کوه یخ در آب
در خود فرو رفتن پناهِ امنِ یک مرد است

از هر نبردی خسته بر تسلیم آماده است
مثل درختی که تبر خورده نیفتاده است
فرسنگ ها دور از خیال و آرزوهایش
گویی نهنگی روی خطِ ساحل افتاده است

با صبر می‌سازد تمام روز و شب ها را
از عمد میبازد، قمارِ تلخِ دنیا را
تنها درونِ جنگلِ افکارِ خود رویَش
بر گورِ جمعی می سپارد گفتنی ها را

ناگفته ها آرام و کاری بوده تاثیرش
خیره شدن ها و سکوت و مکث و تاخیرش
مویِ سفید و لرزشِ دست و فراموشی
تنها گناهِ مرد بودن بود تقصیرش...

احسان زنگنه

نظم جهان بهم می ریزد

نظم جهان بهم می ریزد
...ابریشم کوره راه می شود تاجران را
کهکشان ها به اعتصاب دوران را خط می زنند
ماه ایستاده می میرد
در هذلولی نظم آفرینش
ماهها به هم میریزد
زمستان اغاز میشود در تموزی گرم
روزها وارونه از غروب به طلوع می رسد
آنگاه که چشمانت

شروع تشویشی در من باشد
و من ....

اقبال طاهری

من از اول ،من از بدوِ تولد در قفس بودم

من از اول ،من از بدوِ تولد در قفس بودم
مرا از بند و از دوری ،مرا از زندان نترسانید

من آدم دیده ام حتی، از گرگ وحشی تر
مرا از آدم و حیوان نترسانید

منی که بچه ی طوفان و دریایم
منی که با غبار ِ سخت بندرگاه

همزادم
تورا سوگند ،مرا از نم نم باران ها نترسانید

منی که تا ته ِ بغضم گلویم از خودی،
آتش به جان دارد
مرا هرگز زِ خنجرِ مهمان ها نترسانید

یچیزی هم بگویم آخر ِ شعرم ،یادتان باشد
گرانَم من ،سپیده را ارزان نترسانید

سپیده امامی پور

با نسیم صبحگاهی، بوی جانان آورم

با نسیم صبحگاهی، بوی جانان آورم
از دل دریای معنا موج پنهان آورم

شعر من آیینه‌ی راز است در این بزم نور
هر نفس از کوه و دریا رنگ ایمان آورم

در غزل‌های دلم آتش به جان افروختم
با شراب شور عشق آوای دستان آورم


گرچه حافظ نغمه‌اش در جان عالم جاودان
من به آواز تو گیلان، نغمه‌ی جان آورم

در دل شب‌های خاموش آتشی افروختم
تا ز شوق شعر خود خورشید پنهان آورم

هر کجا نام تو آمد باغ معنا زنده شد
من ز دشت وکوهساران جمله مستان آورم

گرچه راه پرخطر، طوفان به جان می‌افکند
با غزل‌های دلم آرام جانان آورم

محمدرضا گلی احمدگورابی