هر دَم بی کم و کاست
اگر چه دورم
چنبره مهرآمیز پوپاست
لولی وشی روزگار پیوسته پابرجاست
زودم که چه دیر است
به امید سوُرم
دل آسوده نجُست است
افسوس گزیر زایش جان مُرده است
اکنون
سهشم رو به آفتاب زرد فرگاهست
باد نرم که از باختر دُرفک چه زیباست
گویی بازدَم رشد در دامنش دیباست
افسون
گویی که به سوی خیزاب شَرم هست
سرگذشت من و تو آب سوار دریاست
خواه اگر دلشدگی من و تو گویاست
اکنون
داغ پشیمانی این دل فرساست
فریاد اندیشه بسیار بلند است
در پی زیست خاکی هیچ ماست،
هیچی داراست
خستگی چنبره نیازم پیداست
سهم من همین بس جداست
از هنوزم و اگر چَمی آشناست
بُرنایی رواست
خواسته پیک بی آغاز بی جاست
دشت و کوهسار ردپا می خواست
جامه مترسکِ سرنوشت شولاست
بازگرد سر راست
انگیزه ی کاراست
فردای تو تنهایی امروزِ منِ تنهاست .
بابک رضایی آسیابر
بارها ندیده بود
گلهای کوچک گمنامی را
که رُسته بودند
بر کنارههای جوی
اینک اما میبینم
جای خالی گلها را
بر کرانههای جویباری
که
دیگر نیست
نادر صفریان
در این
شبهای بی تو
سرم را
که پر از هوای توست
بر کدام بالین گذارم
شانه های مردانه ات کو؟
بی تو
هوا سنگین می شود
تنفس ، سخت ترین کار دنیاست
بی تو
لحظه هایم
دودی و خاکستریست
پناه دستان مردانه ات کو؟
علی حکمت اندیش
گمانم فصل دلتنگی است هوای یار می آید
هوای درد و اندوه است صدای زار می آید
غم دنیا درون سینه مانده کو طبیب من
نیامد وصله ی جان و خزان بیدار می آید
دو چشمم خیره در راه و ندیدم مرهمی آخر
هنوزم قطره ی اشکی ز چشم تار می آید
تمام عمر وقف نرگس و بابونه بود اما؛
دریغا وای و صد افسوس به بزمم خار می آید
همیشه سایه ای بودم برای یک دم آسودن
ولی آخر تبر بر دوش چرا نجار می آید؟
مثال قصه ی شمع و چو آن پروانه ی بی جان
منم خوش باور و اما زِ مشکم مار می آید
توهم مثل منی و در دلت اندوه مهمان است
دو روزی طاقت آور چون خدا جبار می آید
آرمان_طاهری
از آن وقتی که دنیا برقرار است
فلک در کار تقسیم دست بکار است
زموجودات بساخت یک ماده یک نر
بکرد آن جنس نر بر ماده سرور
ببین یک شیر نر با یال و کوپال
و یا آن خرس نر ماده بدنبال
چه شیک طاووس نر در حال رقص است
به دشت تیهوی نر بی عیب و نقص است
به هیبت یا به زیبایی تمام است
بگو خوشگل ترین حیوان کدام است؟
برای جذب" ماده" در طبیعت
فلک با " نر" بکرد اعجاب زخلقت
درین قانون که نقص در آن نبود هیچ
به آدم که رسید شل میشود پیچ
به دنیا تو ببین مرد سر بزیر است
بدست جنس ماده چون خمیر است
زیال و ریش درو اصلا خبر نیست
چو اصلاح میکند نمره اش شود بیست
لباس مرد بود پیرهن یه شلوار
کجا آید زنی آسان به بازار
به هر هفته بگیرد زیر ابرو
پس از شانه زند پیف پاف به گیسو
همان رنگ و لعاب اندر طبیعت
که دارد جنس نر از بدو خلقت
کنون در جنس زن تزئین بود مد
چو باید یک نظر مدهوش او شد
اگر زن بر لبت بوسه گذارد
شوی مدیون او تا عمر دارد
اگر باشد خوش و خوشحال و بشاش
کند بیخود همی بر پیکرت ......
اگر رنجور بود در ماه به عادت
بباید تا کنی او را عبادت
بسی گویند که زن خورشید خانه ست
بتو گویم همه اینها فسانه ست
چرا عاقل چو باشد او خوش اقبال
کند کاری، پشیمانی بدنبال
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
مکن این پند من هرگز فراموش
به گرد زن نگرد گر جان عزیز است
بزیر لب نگر دندان تیز است
خلاصه پند من بر تو همین است
که بی زن زندگی بس دلنشین است !
حسن زاهدی سوادکوه
به گرما دعوتم کردی ، در آغوش
نه آغازی نه پایانی در این گوش
به یخبندان دگر من برنگردم
در این آتشکده دنیا فراموش
مرا به فروپاشی خویش فراخواندی
چنان برف در یاد آتش
من از فصلها گریخته ام
از تقویم سرد تکرار
و در حنجرهام
نام خاموشی را
به گرمای گم شدن ترجمه میکنم
در اینجا
هیچ زمستانی
به یاد نمیآید
علی خیری
آه فاطمه
در و دیوار به هم کوبیدند
میخ ادعایش میشد
آتش زدند خانه را آتش زدند
قسم به چادر خاکی ات بانو
آن ها به تو جسارت کردند
ثریا امانیان
ز جانم روشنی ای مهر تابان دل من،
تو ای آرام جان، ای جان جانان دل من
به وقت گریههایت، آسمان هم اشک میریخت،
که میفهمد غمت را، در نهان، جان دل من
تو بودی منبع لبخند در هر تیرهروزی،
پناه هر غمم، ای سایهبان دل من
اگر افتادهام روزی، به خاک خستگیها،
به یاد دست تو برخاست ایمان دل من
تو آن نوری که در ظلمت نمیمیرد، نمیمیرد،
بمان تا زنده باشد مهربان، جان دل من
حسین ملا