روزی نسیمی گذشت
و نامت را بر لبم نشاند،
چون بارانی آرام
که از دل ابرهای شهریور
بر سر و روی زمین میبارد.
از آن روز،
تو شدی خندهای قابشده
در حریم قلبم
طلوعی که هر صبح
به روشناییاش تکیه میکنم.
سالها گذشته است
و من،
هر بار در هجوم هر اندوه،
به نام تو که میرسم،
شکوفه میشوم.
شاید تمام عشق
همین باشد
که در سردترین سکوتها،
نام تو بماند
تا تنهاییِ
آخرین برگ پاییز را
همدم شود.
سیده زهرا موسوی محمدی
در کمال وهم بودم، آمدی در جان من
تو تمام زندگی بودی، ولی پایان من
رفتی و دیدی که بی تو، جان من پژمرده شد
عشق پاکم را ندیدی، ای همه ایمان من
با نگاهت زنده بودم، بی تو مردم لحظه ای
چون نفس در سینه بودی، ای همه جریان من
دل به تو دادم، ندانستی چه کردی با دلم
بی خبر رفتی، شکستی جان سرگردانِ من
با تو بودم، بی تو اما سایه ای بی جان شدم
ای که بودی روشنی در خلوت پنهان من
عشق من بی ادعا بود و دلم بی ادعا
پس چرا نشناختی این مهر بی پایانِ من؟
در دل شب ها تو را می خواندم از عمق سکوت
لیک نشنیدی صدای ناله ی پنهان من
مانده ام با خاطراتت، در دل شب های سرد
بی تو گم شد راه من، ای روشنی جان من
هرچه گفتم از دلم، با چشم هایت رد شدی
کاش می فهمیدی تو آن راز دل پنهان من
در هوای تو نفس هایم به آهی بند شد
بی تو پژمردند گلهای دل گریان من
باز میگردی؟ نمی دانم، ولی این را بدان
تا ابد پابند عشقت مانده ام، جانان من
مصطفی نجفی راد
جهانم خیسِ تنهاییست در اِکرانِ بیتابی
پناهم باش بیچترم در این بارانِ بیتابی
نگاهم جامِ اشکآلودِ دلشورهست هر لحظه
دلم در جستجوی توست، سرگردانِ بیتابی
صدای گریهی صبرم به گوشِ پنجره سر زد
که رؤیا دستبسته مانده در زندانِ بیتابی
خیالت تا سحر در چشمِ من مستانه میرقصد
و حسرت یادش افتاده مرا در آنِ بیتابی
به چشمانت قسم قلبِ غزل آرام میمیرد
قلم وقتی که با غم میشود مهمانِ بیتابی
بیا با بوسهای قفل از سکوتِ دکمهها وا کن
بیا لبهای لذّت را بزن بر جانِ بیتابی
لبت برقِ نفسها را به جانِ خسته میبخشد
بمان امشب در آغوشِ منِ حیرانِ بیتابی
بغل کن اشتیاقم را، غرور افتاده از احساس
بغل کن عشق میخواهد دلِ انسانِ بیتابی
مریم کاسیانی
در غفلتِ شب، گم شدم، ای جانِ خدا پناهم!
ماندم میانِ شک و درد، از خویش بیگناهم
در خلوتِ دل میگذشت، آهی زِ شوقِ رفیقان
اما کجا شد آن صفا؟ من ماندم و گناهم
از اعتمادِ کودکی چیزی نماند جز حسرت
ای کاش بازگردد آن ایمانِ بیپناهم
گاهی به ابرِ تیرهدل، گفتم: ببار ای همدرد
شاید به باران بشنوی اندوهِ خستهگاهَم
وقتی همه رفتند و من در خویش غمگین بودم
تنها تو ماندی، ای پناهِ آخرین، خداهم
محمد قاسمی
پشت آن در ، آتشی بود ...
آتشی بر جان حق؛
نور بود ، اما میان شعله در بند؛
آتش و دودی که تازد سوی ناله؛
آنچه سوزانتر ..... نگاه مرد بود از پشت در؛
او که خیبر را شکست ، درمانده بود.
فاصله ...
فاصله یک در نبود ، بلکه تمام ظلمت است؛
سوگ بر همسر نبود ، روح خدا در آتش است؛
علت خلق رسول و یک علی در آتش است؛
حمله کن ، بشکن زجا یک خیبر دیگر ، علی!
تیغ برکش ، فرق بشکاف ، سر بزن...
امّا علی ...
صبر کن ... امر رسول است : صبر کن ؛
تا که ماند این اذان ، ظلمت فرو خواهد نشست.
این دگر چیست؟ نگو صبر!
که این صبر علی ، مافوق صبر است.
لیک عجب نیست این تفاسیر؛
کو علیست! ، یکتا عجایب ، مرد مردان ، فوق انسان...
ولی آن سو ...
جان احمد ، عشق حیدر ، مادر خون خدا در شعله میسوخت ...
پس از آن روز ...
دگر هیچ نبود؛
نور ، خامش؛
عقل ، در بند؛
عشق مُرد ...
رضا پیرو
به من نگاه کن روشنای من!
نگاه تو آخرین قطره نوریست
که نشت میکند به تاریکیام
و ماهیها را برای عاشق شدن
بارِ دیگر دورِ هم جمع میکند
به من نگاه کن!
چشمهای تو هنوز
شباهتی بیملاحظه به دریا دارند...
آرمان صفاریان
ای آیه ی شبانه ی بغداد موی تو
خورشید صبح نشابور ز روی تو
ای در دلم نشسته مدامم هوای تو
وندر سرم کشیده به جامم سبوی تو
ای خواستگاه مهر و لطافت نگاه تو
وی پیشگاه و قبله ی عشاق کوی تو
مستان خمار جرعه ای از کام لعل تو
مشک و گلاب در کف و حیران بوی تو
.
.
.
باشد روا نسیم سحرگاه آه من
از دوری تو رسد شام سوی تو؟
سید مصطفی حسینی
مشو از این سخن تلخ و مشو از شعر من دلگیر
که این دل همچو دریا شد، تو زین دریا صدف برگیر
صدف شعر من است و در میانش عشق، مروارید
گوشواری و گلوبندی از آنها هدیه بردارید
برایت هدیه ای بهتر ز شعر خود نمی دانم
شعر می گویم ولی در اصل، بذر مهر می کارم
«هیچ کس» جز تو نمی خواند همین شعر تَرَم را
«هیچ کس نامه»، برازنده است نام دفترم را
مرتضی عربلو
نسیمِ نمناکِ سحر
بوسهام را
با خود برد،
و تو
در خوابِ سیب مانده بودی.
لبَت،
سکهای بیصدا
در کفِ شب افتاد،
و من
برشکست شدم
در بازارِ تب.
احساسم هیچ،
اما هنوز
در دهانِ ماه،
طعمت میچرخد.
سیدحسن نبی پور