در انزوای شانه ی شب (در) ، خشاب شد
زهرا به پای حادثهای رفت و آب شد
فردا صدای گریه در انگاره ها نبود
زینب برای چادر خاکی کباب شد
کوثر مچاله شد وسط دردِ ناکسی
مولا کنار فاجعه خانه خراب شد
وقتی گلوی زخمی اصغر کمانه کرد
محسن شهید حرمله های رباب شد
در لحظهای که بغضِ سحر بیصدا شکست
از گریههای نخل، زمین بی حساب شد
آه از شبی که بویِ گلو از حرم گذشت
فتوای زردِ ساعده ها بی جواب شد
بر ماهِ نیمهسوخته ی سرزمین صبر
اشکی چکید، و خاطره ای شکلِ خواب شد
از پرچمِ شکستهی دل، باد میوزید
هر جا که روضه ی غمِ عالیجناب شد
دکتر سید هادی محمدی
خاک ترک خورد
و دستی بیرون زد
زمین یادش آمد که تن دارد
ماه را از استخوان شب کشیدم،
در گلوی جهان فشردم
نور چون زخم باز شد
و رنگها در سکوت رقصیدند
در جمجمهام غاری بینام بود،
جایی که فکر
به تصویر تبعید میشود
افکارم از کفشهای خاکی گریختند
به رودی بینقشه
پرندهای زرین
از سینهام برخاست،
چشمهایش افقی را میدید
که من هنوز جرأتش را ندارم
در مه، زنان اسطوره
با نخهای نورِ جاودانه
نقشهی روحم را میبافتند
پیر، شعله را در دهانم گذاشت
زبانم آتش گرفت،
هزار پنجره در رگهایم گشوده شد
در میدان سایهها زانو زدم
سربازان بیچهره
چون سیلاب گذشتند
دستهایم بوی خاک میداد
و نگاهم
ماه را، نه چون نور
بلکه چون پرسش، میجُست
شیوا فدائی
هنوز برایت نگفته ام
داستان شهر نگون بختان را
که تا کمر بلند قدترین فرد شهر را
مه سیاه گرفته بود
و کودکان
در تیرگی وهم آلود شب غرق
میان زباله ها
کورکورانه
به دنبال نشانه می گشتند.
چه تیره است دل شهری
که در آن قد سیاهی
بلندتر از قد کودکان باشد.
کودک داستان ما
چه معصوم و چه بی صدا
دستان کوچک آلوده اش را
به در و دیوار شب می کوبید:
"عروسکم کو؟
عروسکم کو؟"
و دیوارهای سیاه زشت
پژواک می کردند پرسش معصوم کودک را
" عروسکم کو
عروسکم کو؟"
و کودک میان پستی شهر
بین کوچه کوچه های گناه پیشینیان
به دنبال خدا می گشت:
"خدایا اگر هستی
عروسکم را به من نشان بده."
و نه صدایی
و نه نوری
و نه عروسکی
و نه نشانه ای.
و کودک
بی اعتقاد به خدا
تنها و بی عروسک
بزرگ شد و قد کشید
قد کشید و از مه سیاه
بلندتر شد.
کودک نگون بخت
اکنون قد سرو داشت و
دستش به ستارگان می رسید.
او ستاره را می دید و
به آن باور نداشت:
" نشانه ای نیست."
تا اینکه
صدایی شنید،
کودکی در تاریکی
به دنبال عروسکش می گشت:
"خدایا اگر هستی
نشانه ای بفرست."
و ستارگان
پاک و بی زبان
هر بار کودک نشانه ای می خواست
اشک می ریختند
که نشانه در آسمان بود و
قد کودکان کوتاه.
کودک دیروز
ناباور و متعجب
آسمان نشانه های گریان را می دید
و کودک امروز فریاد می زد:
"عروسکم کو؟
عروسکم کو؟"
کودک دیروز خم شد.
کودک امروز را در آغوش کشید.
برخاست و به آسمان نگاه کرد:
"عروسکت پیش یکی از این ستاره هاست.
بزرگ شو و ستاره را بچین."
کودک امروز
در چشمان کودک دیروز زل زد.
چه ناباور
چه شعف زده
دست در گردن کودک دیروز انداخت:
" تو خود نشانه ای."
ستارگان خندیدند.
سحر غفوریان
جانم به لب رسیده و شب را ثمر نشد
عمراست در پی جانان روان،هدر نشد
برلب زجام باده ام هرگز نشد خبر
مردیم درانتظار،ساقی سیمین به بر نشد
هم جام و باده بود جمع و ساقی و شمع
پروانه ای به شام تار، یک دم قمر نشد
ما را نیاز بوسه ای ، از گلعذار بود
تبخال شد لب و بوسه ای ما راخبر نشد
افشان بس است حال پریشان بگو به یار
اندر برم نیامده ای و شامم سحر نشد
محمد ابوالفضلی
امدی گر بر مزارم تو مرا بیدار مکن
ایندل غمدیده را بار دگر غمخوار مکن
یک نگاه افکن برو بگذار بخوابم راحتی
بس شکایت از من و از روح پر افگار مکن
خشک و تر سوزد همیشه در میان اتشین
منکه سوختم گر بسوختی بیوفا انکار مکن
دشنه هجر و فراق را من زدم بر سینه ام
گر پشیمانی چه سود ان دیده را خونبار مکن
از تو دیگر من بریدم اشک مریز و اه مکش
دیگر از من هیچ مخواه و بهر عف اصرار مکن
گل میار و روی سنگم دست دلداری مکش
دیگرم چونکه نه ارزد بیش از این ازار مکن
اشگ ریختن روی سنگم گر زدل سوزیست ترا
روح من اشفته گردد زین عمل زنهار مکن
تا قیامت روح پر اشفته ام ازرده است
در جهان بر خود منازو ناز خود پر بار مکن
انکه مجنون تو بود قدرش ندانستی چه سود
زنده دیگر من نگردم خواهش بسیار مکن
قاسم بهزادپور
پله شکسته بود
مار هم در آن حوالی پرسه می زد
تاس را در هوا چرخاندم
دعا کردم
تا شش نیاید
.
.
.
در سرزمین مار و پله
اگر وسیله ای برای صعود نباشد
خطر مار گزیدگی
بالاست !
احمد پویان فر
پرنده ای اوج گرفت و رفت
آنقدر دور
که دیگر دوربینِ چشم
قادر به دیدنِ او نیست
شاید مثلاً ...
ارواح ،
اهلِ دیارِ سردسیرند
آن که پوستینِ کالبد را
بر تن کرده است
دیگر قادر به ادراکِ سرما نیست
مگر آن که
قیچیِ مرگ
لباس را پاره کند ...
سحرفهامی
بگذار تا بــــــــه خندد اشکم به زیر چانه
زلفت شود پریشان هر دم به دوش شانه
بگذار تا دو چشمت در چشم من بگردد
شاید که حرف گنگی خاند به این بهانه
بگذا تا سخن را گویم تمام بــــــــــا تو
تا خجلتی نباشد در ایــــن میان نشانه
بگذار تــــــــــا برایت دیوانگی کند دل
تا خندهدهای نازت بــــر لب زند جوانه
بگذار دست گرمت در دست سرد من تا
گرمای این محبت آرد بــــــه لب ترانه
بگذار تا سعادت یابم ز نوش لعلت
تا دور غم سر آید شادی رسد به خانه
سعادت کریمی
خداوندا خدایا دست بردار
از این خلقت که ما را کرده ای زار
تو ما را اشرف این خلق خواندی
به عشق ما تو ابلیس را راندی
تو آدم را به جرم خوردن سیب
برای چه به این برزخ کشاندی
مهدی خزایی