من نمی دانم که چرا دلم زود سیر می شود

من نمی دانم که چرا دلم زود سیر می شود
زین غصه های زمانه بدجور دلگیر می شود

از خودم پرسم چیست غم دنیا که اینچنین
مرا بخود دخیل داشته و پاگیر می شود

راستی چه سان توان زین غصه ها رهیدن
تنها عشق می تواندوآن هم که تفسیر می شود


با عقل راه بجایی نمی برد هرکه عاقل است
عاشقی راه درمان وآن هم که تحقیر می شود

با که باید گفت این حال و مدد از که گرفت
جز محضر دوست و آنهم که تقدیر می شود

با این همه دردها که می کشم باز رجا دارم
شاید به خواب بینم و آنهم که تعبیر می شود

حقا که جز توبه نیست هیچ راه چاره ای
خواهم کنم توبه و اما آن هم که دیر می شود

حسنعلی فرهادی فرد

چشم‌هایم هنوز در باران می‌رقصند

چشم‌هایم هنوز در باران می‌رقصند
و من در میانه‌ی سکوت، صدای خودم را گم کرده‌ام
یک دقیقه و بیست ثانیه نبودم
و جهان خندید
بی آنکه بفهمم چرا
دکتر پرسید: کجا رفتی؟
و من به او گفتم:
به جایی که هیچ مرزی نداشت

به جایی که حتی زمان نیز ساکت بود
آرامش در رگ‌هایم جاری شد
اما ترسِ نبودن، هنوز روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند
من برگشتم
اما نه آن کسی که بودم
بلکه سایه‌ای که هنوز از بارانِ سکوت می‌چکد
و من همچنان با لبخندی که نیمه‌کاره است ایستاده‌ام
در برابر آینه‌ای که مرا به یاد می‌آورد
یک دقیقه و بیست ثانیه نبودنم
چقدر نزدیک بودم به آن سوی سکوت
و حالا هر نفس، طعم زندگی و مرگ را با هم دارد
باران هنوز می‌بارد،
بر سرم، بر روی خاطراتی که نمی‌دانم مال کدام دنیا هستند
و من می‌آموزم که بودن و نبودن
تنها در یک نگاه، در یک لرزش قلب خلاصه می‌شود
دکتر باز می‌خندد و می‌گوید: خوش برگشتی
اما من می‌دانم
کسی که برگشته، دیگر نمی‌تواند مثل قبل باشد
چون او طعم نبودن را چشیده است
و هر بار که چشم می‌بندد،
باز به جایی می‌رود که هیچ کس نمی‌بیند

علی حکمت اندیش

من دلی میخواهم

من دلی میخواهم
مثل دریا آبی
مثل فردا روشن
مثل عشقی جاوید
کاش با من می ماند
با دلی رنگ غروب
تا بخواند از من،
تا بخواند با من
دوست دارم او را
او که با من خوب است
سبز و روشن چون دشت
عاشق شعر من است
من دلی می خواهم
پاک،عاشق،دریا
بیکران مثل افق
مثل آرامش با هم بودن
من تو را می خواهم
تو که با من خوبی...


میدیا جادری

من در کلاس چندم جبرومفابله بودم

من در کلاس چندم جبرومفابله بودم

درست در سمت کلمات پیش می رفتم

باتئوری های بی نسب

حرف معلم واستاد

پُخته همان حرف مادرم بود

تاروزی بی سفر به نطق کریشنا رسیدم

گوشم پژواک زمرمه ای دیگر را داشت
من به اوراق زمین مشکوک بودم

وتراشیدن بُت های عظیم

وزبانهای نجیبی که تحریرگر اصنام اند
من در کلاس اجدادم

جبرومقابله می خواندم

مشق هایم به روز نبود

ماضییِ بامزه ی لذیذ

طعم ذائقه را می زدود
هویت ما ، چراغ کم سویی بود

سایه ای دردماغه اضطراب

زندگی،

بازیِ پردلهره ی نقاب هاست

و رهاشدن ، شرط پیوستن ما


ناظمی معزآبادی اصغر

کوچه هم انـگار بـا مـن بــی قـراری می کنـد

کوچه هم انـگار بـا مـن بــی قـراری می کنـد
در مسـیــر دل سپردن خــوب یـاری می کنـد

همنشیـنی می کـنـد بااین غریـبی های مـن
پای دردم می نشـیند غمـگـساری می کـنــد

می شود همراه اشک و گریـه های بــی امـان
لابـه لایـش انــدکی لبـخـنـد جـــاری مـی کند

باز خونین می شود خورشید چشمم در غروب
چون غریبی با غمش شب زنده داری می کند

بافتم نقشی زتو در سایه ی گیـسوی شــــب
یاد تو تا صبح من لحظه شـمــــاری می کند

می رسـد طـــوفـانی از آن یــادهــای آشـنـــا
ناگــهـــان دشــت دلم را آبــیــاری مـی کـنــد

شد عجین با بغض هایم رد پایــت آنچــنان
کوچه هم با غصـه هایــم سوگواری می کند

من هزاران راز، حاشا کردم و این کوچه سار
لب فرو بسته از این غم، راز داری می کند

یاد تو درمان زخمــم می شـود در بـی کسی
مرهمش پـایـیـز قـلـبـم را بـهــاری می کـنـد

سارا کاظمی

کل جهان در آرامش است ،

کل جهان در آرامش است ،
امید درودی نیست ....
امید نوازشی نیست ...
چون قایقی بی سرنشین در شبی ابری
دریاهای تاریک را
به جانب غرقاب آخرین طی میکنیم
هیچ کس عجله ندارد !
هیچ کس نمی ترسد ،
هیچ کس دنبال مقایسه نیست ،

فقط ما انسان هاییم که دنبال آرامشیم ...

حجت هزاروسی

ایستاده‌ام...

ایستاده‌ام...
بر دامنِ سردِ پله‌ها
ستمگری‌های باد...
امان درختان را بریده
آنقدر معصومانه...
برگ‌های بی‌گنه‌شان را...
در آغوش فِشرده‌اند که...
با دیدنشان غصه‌هایم را...
دَمی به فراموشی امانت دادم

چراغ‌های شهر...
سرشان را پایین انداخته‌اند
گویی دلِ دیدنِ...
گسیختگی‌هایم را ندارند
کورسوی چشمانشان مرا یاد...
منظومه‌ی خاطراتی می‌اندازد
که دیگر امیدی به آهنگ تقدیر...
برای گردش دوباره شان نیست

بی هوا...
نگاهم را...
دربند آسمان می‌بینم
ماه...
ماه...
چه برق آسا پرده‌ی ابرها را...
به نشانه نارضایتی...
بر چهره اش می‌کِشد
گویا خوب می‌داند...
چه در قابِ سر می‌دوزم
«کمی صبر کن»
با صدای دلگیرش...
گلو پاره می‌کند:
«کمی صبر کن»

اما دگر دیر شده
باران...
قلبم را بعد از مرگش...
از انتظار غسل می‌دهد
آری...
روح زَخمینم...
دیگر چمدانش را بسته است
من می‌روم
برای همیشه...
پا به پای پاییز می‌روم

شیرین هوشنگی

ندیدن تو

ندیدن تو
دره ای برف پوش است،
آفتاب ِ تپنده ی من!
و من شقایق لرزانی در برفم
که به جستجوی تو،
شبنم صبحگاهی را از پلک هام کنار می زنم.

در این سپیده دم خاموش
نه آواز زنجره ای،
که بغض پرندگان را پنهان کند!
و نه زنبوری،
که کاسه ی اندوهم را سربکشد.


تو بهاری دیر کرده ای!
کلمه ای در گلو مانده، که شعر را رنج می دهد.
تو کلید گمشده ی زندان منی،
و ناخدایی که مسیر بازگشت را از یاد برده است.

محبوب من!
وقتی تو نیستی،
جهان پنجره ای گشوده
به غربت
غمناک
آدمی است.

علی احسانی زاده