تو
تاراج دل من
به ناگاه
در قاب کدامین پنجره
سرکشیدی،
نمی دانم
دلم را سر طاقچه دیدی
برداشتی
از دستت افتاد و شکست
به جایش یک خمره گذاشتی
پر از اشتیاق
هر چه از آن می نوشم
نه تمام می شود
نه سیر می شوم
مرتضی عربلو
"بگو چرا گریه می کنی."
اشکت را نوازش می کنم.
قطره ای دریای من می شود.
قایقم در دریا سرگردان
و من مبهوت مرواریدی
که خاک می شود.
" بگو تا برایت قطره شوم."
من اشک می شوم.
من دریا می شوم.
من تو می شوم.
ما گریه می کنیم.
نگاهم می کنی:
" تو چرا؟"
" آخر من مروارید را دوست دارم.
نهر را دوست دارم.
تو را دوست دارم."
می خندی.
می خندم.
اشک هایمان
مسیری به روح می یابند.
لبخندی که خیس است.
می گویی:
" این بار چندم است؟"
شانه بالا می اندازم.
تاب بازی حافظه.
چه اهمیت دارد؟
" نمی دانم
همان طور که هنوز نمی دانم
تو چرا
گاهی
تنها
بی دلیل
گریه می کنی."
سحر غفوریان
در پشت کدام پردهٔ، پنهانی تو؟
با یاد چه کس همیشه، خندانی تو؟
یک بار ترا بــــه دیدمت دل بردی
چــــون بار دگر ببینمت، مانی تو؟
چشمم که نخفته از خیالت یک دم
ترسم که بمیرم از غمت، بانی تو
دل گرچه خراب چشم شهلایت شد
پر گشته دلم ز غم، مرنجانی تو
لیلای زمانه ای و جایت خــــــالی
مجنون تو ام، اگر چه شیطانی تو
در مرز سعادتم، که مستت گشتم
در پشت کدام پــــردهِ، پنهانی تو
سعادت کریمی
بااگر چیزی نگشتیم و نگشت این روزگار
کاشکی هم بی ثمر شد سالیانی بیشمار
مهلتی تا هست کاری کن که کارستان شود
این مسیرزندگی را کار باید کرد کار
حسرت و افسوس و غم در این جهان بیهوده است
گر ثمر خواهی زدنیا پس برو بذری بکار
چون نمی دانی چه می خواهی خودت سر درگمی
تا چنینی از جهان دیگر چه داری انتظار
چون نمی دانی چه می خواهی هر آنچه میرسد
خوب یا بد می شود رنج و عذاب روزگار
گو چه می خواهی بگو تا بشنود گوش جهان
می دهد نعمت فراوان بی حساب و بی شمار
گر که خواهی در جهان نقشت بماند تا ابد
فرصتی تاهست نقشی ماندگار از خود گذار
یحیی رشیدی
سلام ! میشود اینجا بایستی تا من
به زیر سایه ی تو چشم دل کنم روشن؟
و یا بمانی و من در حضور چشمانت
کنم به عشق تو ، تمرین خوش درخشیدن؟
ولی نه ، صبر کن . بمان که گرد قامت تو
کنم طواف خودم را شبیه رقصیدن
تو قسمتی ز خدایی و من مهیای
تمام عمر تو را دیدن و پرستیدن
کمی هم از تو نوشتن به وقت تنهایی
و راز عشق تو را شاعرانه پرسیدن
همیشه بوده امیدم که دست در دستت
شوم مسافر مفهوم خویش فهمیدن
نشد به نام خدا با تو میشود اما
از این زمانه ی پر نقش چشم پوشیدن
به وقت فاصله در ذهن نور با من باش
که فصل عشق من و توست فصل روئیدن
ساره صائب
هردل خوشی کهبود.فقط باتوبودوبس
بعدازتو دلخوشی زدلم پرکشیدورفت
گرزبانت رابریدند بازهم ازحق بگو
شاعری درنزد مردم این چنین باارزش است
وعده بوسه توجان به لبم کردولی
بردهازیادلبم بوسه چه طعمی دارد
چراهرشب به خواب شاعرمجنون تومی آیی
مگراین رانمی دانی کهنابینا شدهبیچشمزیبایت
میان خواب وبیداری برایت شعرمی گویم
نمی دانم کهبعدازمرگ برایم گریه خواهی کرد
ببین درشعرهای من همیشه نام توپیداست
نمی دانم چراچشمت مراهرگز نمی بیند
هیچکس دردمراازشعرهایم حسنکرد
جزهمین اشکی کهبادل مهربانی میکند
شاعری باید به جای مردمت گویی سخن
گرنمی گویی زبان باید زحلقومت برید
باز یادچشم هایت خواب ازچشمم ربود
کاش تنها جان بی ارزش زمن می خواستی
حمید رضا عبدلی
گر چراغ عمر تو با مال دنیا روشن است
من ندارم از نداری غم، روانم گلشن است
گر به جنگ مشکل امروز و فردای خودی
کن تلاش و کوششی مِهر خدایت جوشن است
روزگار این مار هفت خط، میفریبد عقل ما
ظاهر دنیا بود گلشن ولیکن گلخن است
ماهی جان را رها کردم به دریای روان
دیدمش در تُنگ شادی قصه گوی برزن است
عشق و ایثار و گذشت و بردباری کیمیاست
گر ندارد آدمی این کیمیا، چون ارزن است
فروغ قاسمی

شنیده ای
از آن دانه های الماسی
که کبوتران الهی
از زمین بودن بر چیدند
و به سمت آسمان یکتایی پرواز کردند؟
آری جانم
دلم برای دلت بگوید:
کبوتران رفتند و رفتند
اوج و اوج و اوج
گذشتند از ابرهای غمناک پرسش
دور شدند از خورشید سوزان بی تابی
پاسخ گرفتند از برزخی
که خود بهشت بود
و به خدا رسیدند.
و خدا به کبوترها غمزه ای کرد و
الماس ها را در مشت گرفت.
و لبخند خدا روح انسان شد.
و خدا الماس های لبخند را
به زمین پاشید و زمین باز
پر از بودن شد.
و تکه تکه های الماس
درخشان و دلربا
پر از لبخند خدا
در جای جای این هستی پلید
لانه کردند.
می پرسی کجا؟
نمی دانم.
تک تکش را نمی دانم اما
یکی از این تکه ها
پاک و بی ریا
نه سفید و نه سیاه
میان خون و پستی و شیطان
در سینه ی توست
و یکی دیگر
در سینه ی من است.
سحر غفوریان
بیگمان، پاییزِ بیباران،
نجوایی است در فراموشی.
اینجا،فکرهایم چنان بیریشهاند
که روشنایی هم از ترسِ تباهی میلرزد.
پاییز،
این سالکِ بیقرار،
پیش از آنکه آوازی
در گوشِ باد خواند،آوازش در گلو شکست.
نه شکوفهای میمیرد،
نه پروازی متولّد میشود.
فقط خاطرهای از ترنم بر لبهای زمین لغزیده،
و طراوتِ برگها،
خوابی است که به یغما رفته.
این ریزشِ ناتمام،سکوتی ست که
بر آستانهی فصلها ایستاده.
فضا، تلختر از وداعی است
که در میانه ی دو سکوت،
گم شده.
آسمان،چشمهایی دارد
که اشکهایش را باد برد.
زمین،
دل شکسته و مشتاقِ تبرکِ قطرهای،
و کوهها،در انتظارِ وضوءِ برف،
ذکرها بر جانِ سنگ میخوانند.
پاییز،
با خودش تکرار میکند:
«من نیز مسافرِ همین راهم
که نقشههایش را باد به باد سپرد...
راهروی تازه،
کیست که هنوز نسیمی را به یادآورد؟
رنگِ روحم از اندوه تو پرید،
چشمهها خوابیدند...
پس چه هدیهای را
باید نثارِ خاک میکردم؟
اکنون، من و طبیعت،
در فاصلهای بیپایان ایستادهایم،
در انتظارِ قطرهای که شاید
از خاطره ی ابر بچکد،
در تماشای غباری که
نقشِ خود را بر صفحه ی باد گم کرده.
پاییزِ بیباران،
چه رازی در سینه ی خود پنهان کرده؟
جز این حقیقتِ گریزان
که گاهی،
پایان،
خود،آغازِ غربتی دیگر است...
آغازی بیپایان.
مریم نقی پور خانه سر