حالا
که نفس ها حبس است
و ماه
گیر افتاده در باریکه ی تاریکی
بیا تا
چشم در چشم هم
قطره های برشته آب را
تماشا کنیم
به دور از برقع خشکی
و
شلیک گلوله ها به ظرف خالی نان
می شود
با چشم های یکی همه دنیا را دید !؟
چقدر اینجا
بوی کاغذ کاهی می دهد
و جاده های پاکیزه
تبر به سینه ی آب بزن
آخ ! نمی گوید
چرا ؟
باید بترسند
از اصابت دندان های تیز کوسه
موج ها
نه گرم و نه سرد
نه حتًی
در "کمای برگ ریزان "
با آبی ها می توان
وسعت فکرها را اندازه گرفت
امًا
هوا پر است ،از جیرینگ جرینگ سکوت
زخم خورده بالا تنه ی لبهای اسکله
دیگر بندری نمی رقصد
طناب قایق هم
گیر داده به پهنای حقیقت
بوی زهم می دهد
هورا !
خورشید هم از راه رسید
امًا
با هزار پایی روی گونه هایش
و دست به عصا
چه عمیق است
چه عمیق است
باله هایمان
سوگند،به شریان صبح
هر بار
که موهایت را
زبر نور ماه باز می کنی
و اکلیل های ستاره
می پاشد روی ساحل
از خودم می پرسم
تا به حال
کی رطوبت گرفته، سقف این دریا؟
کامران اسدی
در زمستانم،
وقتی برف بر شانهی درختان سنگینی میکند،
وقتی زمین،
زبان سبز خود را
پشت پردهای از یخ پنهان کرده است،
حرف از بهار گفتن،
دیوانگی نیست
ایمان است،
شکوفهایست که
در دلِ تاریک خاک
به نورِ نادیده اعتماد میکند.
این زمزمهی امید است
که سرمای جهان را میشکافد،
و دستِ لرزان مرا
به فردایی روشن میبرد
فرزانه رها
از ساقههای گندم ابر
میگفتی
که زمین تو را بغل کرد
و آسمان
چترت را دزدید
تا به پرندهای بسپارد
که با لهجه باران
دانهها را نوک میزد
او میخواست
دستهای مرا هم
در باد بچرخاند
اما من وارونه در خوشهها
به ریشههایی میاندیشیدم
که پاییز در آنها میرقصید
حالا باید جهانی را
که از مچ پاهایم آویزان است
به گریزگاه ابر ببرم
تا پزشک
از سرگیجههای طلاییاش
دی ان ای بگیرد
و افق معکوسمان را
با هم تطبیق دهد
شاید وقت آن است
که تو هم دیگر
پاهایت را
از خوشهها بیرون بیاوری
و در باد رها شوی
شاید گندم بخواهد
جوانهاش را
زیر چتر پرنده بزرگ کند
فروغ گودرزی
عمری است که در کوی تو افتاده نشستم
درمانده دلم در طلب، درمان تو هستم
چشمان ترم سوی تو، محو رخت بود
بیمار توام ، در پی درمان تو هستم
امروز که دعوت شده ام ؛ در ره شیراز
چون برگ خزان دیده، پریشان تو هستم
با عشق رسیدم به تمنای تو، محبوب
سرخوش ز می و جام به دستان تو هستم
سرمست نموده است مرا باده ی دیدار
زان رو که غمین روی غمدان تو هستم
در هر قدمم، شور تو، غوغاهاست
در وادی عشقت، چو گل، خندان تو هستم!
من در طلب وصل و، شیدای تو بودم
آشفته دل و خانه به دوشان تو هستم
با این همه، در فکر تماشای تو بودن
با سوز و تبم، غرق چشمان تو هستم
در محضر عشقت هزاز دل بی دل شکسته
جانا، دمی، دیده با چشمان تو مستم
شیدای تو، "راد"، به وصال تو شده سرمست
ای یار، مدد ی کن که هزاران بار ثناخوان تو
منوچهرفتیان پور
تا ردیف ِ غزلم سوره ی لبخند نشد
شعر ِ یاغی شده ام راضی و خرسند نشد
کی به گرمای ِ تن ِ غیر ِ تو راضی شده ام؟
پشتِ هر بی هر سر پا کوه ِ دماوند نشد!!
آنچنان سوخت تن ِ غمزده در کوره ی عشق
که چنین سوختنی قسمت ِ اسپند نشد
هرکسی نقش تو بر بُوم دل ِ خویش نزد
گر بُود فرشچیان باز هنرمند نشد
مثل ِ عشقی که میان ِ من و تو شعله ور است
به گمانم به دل ِ مادر و فرزند نشد
تا که منصور شراب و می انگور نخورد
لایق ِ دعوت ِ درگاه ِ خداوند نشد
دست ِ پر آمده ام تا که ترا صید کنم
جان بگیر از من اگر بلخ و سمرقند نشد
محمد علی شیردل
سرگرم سرودن من، از شوق وصال تو
آخر نتوان گفتن، من وصف جمال تو
چشمان تو چون وحشی در قاب نمی گنجد
موی تو چنان طوفان از تاب نمی افتد
آن ناوک مژگانت از قوس کمان تو
بنشست به جان من، شد مُهر و نشان تو
لب های تو ای جانم چون شهد و عسل ماند
گر طالب آن باشم پیمودن رَه باید
چون سرو خرامانی، در دشت جهانم تو
اکسیر شفایی تو ، درمان نهانم تو
شعرم نم باران شد از ابر کلام تو
ای کاش رسد روزی از مهر پیام تو
غلامرضا خجسته
نشستهای به جان و دل، ای همه آشنای دل
بگو به من چه کردهام بگو به من خطای دل
ببین که من چه سادهام دل به دل تو دادهام
تو بیوفا چه دانی از مهر من و صفای دل
تازه به من رسیدهای، داغ دلم ندیدهای
نور سپید سحری، از تو بود شفای دل
بار گران حسرتی، غریبه با محبتی
چه پرسمت برای عشق، چه کردهای برای دل
شعله زده مهر خدا، بین دو دل دو آشنا
سیه به تن نشستهای، گرفتهای عزای دل
چرخ تویی، فلک تویی، حور تویی، مَلَک تویی
پرسش من همه تویی، ای همهٔ چرای دل
فروغ قاسمی
آخرین لبخندم
برای تمام
دوست داشتنهایم
طیبه ایرانیان
تو به هر کشمکشی کاش و اگر هدیه مکن
منم آن خسته ز شب ، وقت سحر گریه مکن
به زمین گیر زمان شوکت شاهانه چرا؟
تو برو جای دگر ، غیر خدا تکیه مکن
تو به لبخند گل از حاصل تعمید بهار
ز چکاوک بشنو شعر و غزل ، مویه مکن
به یهودای سرم قصه ی سیب است و صلیب
پی نوری به عبورم ، تو دگر سایه مکن
علی خیری