زحل،
نشسته بر تختِ حلقههای وهم،
میچرخد و سایهی درخشش دوردست را بر تنِ خود میاندازد.
در دوریهای کبودِ نپتون،
بارانی از الماس میریزد، سرد و سخت، شبیه معنای پنهانِ فراق.
و ما، تمامِ این اجرامِ سنگین،
سبکبالانه یک عمرِ کیهانی را به دورِ خورشیدی تکراری،
عاشقانه دور میزنیم؛
بیآنکه هیچوقت فهمیده باشیم آیا مدار، قفس است یا رقص.
صبا یوسفی صدر
دلش خسته از بحث و بیداد بود
سکوتی و آهی و سیگار و دود
زِ رنجی که از سینه بالا گرفت
رُخِ دود، در آسمان جا گرفت
برقصید دود ، آزاد و شاد
شد از غم رها، در دست باد
چه رقصی که زیبا وُ پُرتاب بود
ولی منشأَش ، رَنجِ بیتاب بود
چو رقّاصهای پیچ وُ تابی نِمود
در آن لحظه گُم گشت وُ دیگر نبود
غَمی بود با رقص، شاد گَشت
چو بی وزن شد، آزاد گَشت.
ساغر عارف پور
ماه تو آسمان،
شب کفآلودست ز ظلمت عاشقان.
آن مه لیلینما کرد به تدبیر جای،
مجنونی پیغامرسان، آهستهخوانِ عاشقانه.
رهرویی گشونزنان، بر نافِظِ لیلینما...
ره به خیال میبرد تا کویِ دل،
تا آن حریمِ بینشانِ بیصدا.
لیلی، در آینهی ماه خفته بود،
و مجنون، در شعلهی دلِ خود میسوخت.
نسیمی آمد،
پردهی شب را کنار زد
چشمی گشود از میانِ ستارهها،
که گفت:
«در جستجویِ او مرو،
او در توست،
در همان نَفَسِ سوختهی عاشقانهات.»
و آنگاه،
شب آرام شد،
ماه به گوشِ دشت گفت:
«هر که عشق را شناخت،
به خانهی نور رسید.»
علیرضا نافع
ز سینه خنده ی شوقم چه بی قرار آمد
ز درگهی که نبودش امید، یار آمد
به گوش جان و دل آمد ندای زیبایی
که ماهی از دل شبهای تار ِ تار آمد
شکست رونق بازار دلبران جهان
میان معرکه دیدم که گلعذار آمد
چه داند اهل تماشا ازین حقیقت محض
بتی میانه ی سودا چه با وقار آمد
اگر به باغ دلت زد هوای جور خزان
غمین نبینمت ای جان که نوبهار آمد
''رها'' به شوق تو هستم تمام شور منی
برای لشکر شادی طلایه دار آمد
مریم نقی پور خانه سر
باد می آید،
ابرها پیرهن مشکی بر تن کرده اند
خاک هم در این مهمانی ست...
آری ؛
غوغایی به پا کرده پائیز
با آمدنش ...
مثل تو،
که غوغایی در من به پا کرده ای،،،
اما با رفتنت!!
مصطفی ولیعبدی
عمر من در جویبار خاطرت آرام رفت
چون شرابی کهنه در دل از درون جام رفت
اشک من چون رود جاری در دل صحرای عشق
هر نفس با یاد تو افتاده و در دام رفت
در غروب جنگل و در سایه سار دیلمان
دل به دنبال نگاهت بینوا ناکام رفت
باغ چای و شالی و امواج دریای خزر
دلخوشی های قشنگی بود و این ایام رفت
برگبرگ لحظه ها پژمرده شد در باد سرد
خاطراتم درمیان نِیستان بی نام رفت
هر شب از بوی تو در باران مرداب جنون
خوابم آغشته به خون و سوی خون آشام رفت
روح حیران مرا بردی به مسلخ بی دفاع
پیکرم بیچاره سوی چوبه ی اعدام رفت
عقل با دل در نبرد بیسرانجام اوفتاد
دین من از دل به پای عشقِ بیفرجام رفت
پیکرم چون سایهای در مه فرو افتاده بود
در میان دشت گور آمد ولی بهرام رفت
آخرین برگم فرو اُفتاد از جور خزان
باد پاییزی رسید و عمر بی انجام رفت
گرچه هردم سوختم در آتش اندوه و درد
باز هم بر لب سرود دفتر خیام رفت
محمدرضا گلی احمدگورابی
درونِ کودکیام عشق پرپر میزد و مُرد،
در آینهی دلم، حسِ دیگر میزد و مُرد.
لب از ترانه بریدم، نفس بریدم زِ درد،
سکوتِ مرگزایی درونِ پیکر میزد و مُرد.
نخستین آتشم از چشمهای او برخاست،
دگر امیدِ وصالی به بال و پَر میزد و مُرد.
دلِ شکستهی من در حصارِ خویش خموش،
به یادِ روزِ نخستین، مکرّر میزد و مُرد.
محمد قاسمی
در دل جنگل . شرشر آب را
بر فراز کوه . پرواز عقاب را
در شب خسته
آرامش خواب را
بر فراز آسمان
روشنی مهتاب را
در سکوتی لب فرو بسته
زمزمه ی پر شور کتاب را
در کویری ، یی انتها
فریب شعشعه ی سراب را
در شبی . یخ زده
طلوع مهربان آفتاب را
در ، مصاف عشق
تپش قلب بی تاب را
به هنگام با تو بودن
خوشه ی لحظه های ناب را
طنین صدای گرمت را
نوازش دستهای نرمت را
بر گونه های بارانی ات
سرخی سیب شرمت را
سوزش شعله های نگاهت را
خنده های نقش بسته
بر چهره ی ماهت را
غرش باد ، در پیچش زلف سیاهت را
انتظار بوسه بر سر راهت را
به گاه خستگی
نفسهای بی شمار آهت را
صدای پای آمدنت را
بوی خوش ریاحین در عطر تنت را
لطافت بی انتهای بدنت را
دوست دارم ، دوست دارم
نادر خدابنده لویی