پشتِ پلک‌های خسته

پشتِ پلک‌های خسته
خواب می‌گریزد
سایه‌ای از تو
رویایم لرزان
لبخندم می‌رقصد


طیبه ایرانیان

درد را تا کی به جان باید تحمل کرد، یـار

درد را تا کی به جان باید تحمل کرد، یـار
تا به کِی باید بــمانی در غــم تکرار، یـــار

زندگی راهی‌ست روشن، زخم را باید گذاشت
تا رها گردی ز آن شب‌های پُـر آزار، یار

راه اگر تار است، اما صـبح در راه اسـت باز
دل بِکن از سـردی شب، بگــذر از دیـوار، یار

هر چه را دیـروز سوزاندی، نماند از آن نــشان
چشـم بگشا، زنده‌ای اکنون، به این دیدار، یار

زان همه زخمی که خوردی می‌توان معـنا گرفت
گـر شـوی بیــنا، ببینی در دلش اســــرار، یار

هر کـسی را دردِ پنـــهان میکشــد تا ناپـدیـد
لیک اگـر برخـیزد از آن، گردد او بیـدار، یار

اشک اگر از شـوق ریزد، می‌شود مرهم به دل
می‌نشـــاند آتـشی را، می‌دمـد انـوار، یـار

زخـم اگر با صبـر هَمرَه شد، شـود آمـوزگار
می‌دمد در جـانِ آدم، شعــله‌ای پُر نور، یار

رنــج را با مهـر باید همچـو گنـجی برگزید
می‌شود باغی شکوفا، در دل بیمار، یـار

هر کجا دردی عمیـق آمد، نـوایـی در درون
می‌نوازد بر دل تـو، نغمه‌ای بســیار، یار

زندگی گر خستـه شد روزی ز تـکرار غم‌ات
باز می‌تابد حقیـقت، می‌رسد گلـزار، یــار

دل چو در سخـتی بماند، زنده‌تر گردد یقـین
می‌درخشد نور ایـمان، می‌شود سـرشار، یار

هر نفـس در سینـه ات گر با دعا همــراه شد
می‌رسد آرامـــشی شـیرین‌تر از گلــنار، یار

بر زمین افتاده بودی، لیـک برخیز از امیــد
می‌رسد روزی که گــردی همـدم دیدار، یار

دلـگشا گفتا که رنــج آدمی پایان شود
گر ببندد دل به امیـد و به عشـقِ یار، یار

علی حکمت اندیش

به آیینه که رسیدیم

به آیینه که رسیدیم
لحظه ای درنگ کن
آیا خود را می‌شناسم؟
یک صندلی برایم بیاور،
بگذار به تماشای خود بنشینم،
که میداند؟ بار دیگر، چه اندازه
شکسته تر
پوچ تر
و بی رغم تر خواهم بود؛
که میداند؟ آیینه چه اندازه مات تر خواهد شد،
شاید آخرین دیدارم با خودم باشد
شاید بار دیگر
آن که در آیینه به چشمانم زُل زده را نشناسم،
از اون بیزار باشم،
شاید خود را از او پنهان کنم!
التماسش کنم، خود را از من پنهان کند!
صداقت آیینه عذابم می‌دهد
کاش بار دیگر آینه مات باشد
فقط حاله ای از من در آن گذر کند،
آنگونه که بپرسم: آیا آن، من بودم؟!


حامد رمضانپور

نه خوابم... و نه بیدارم

نه خوابم... و نه بیدارم
رها از بود و نابودم،
به نوری بی‌نشان ماند‌م،
که در خود عینِ معبودم.
جهان خواب است...
و من بیدار،
درونِ موجِ خاموشی
نه من بینم، نه او پنهان!
که من با او هم آغوشم
دلم، آینه‌ای بی‌نام،
تهی از نقشِ پندار است،
به هر سو بنگرم، بینم
تمام اوست احساسم!
نه روزی مانده، نه شامی
نه مرزی در خیال صبح
به کلِ لحظه آویزم،
که در آنجاست هم رازم
اگر پرسند رازم را،
بگو: در خویش گم گشتم
به بیداری درونِ خواب،
که در اکنون لبریزم...!


میثم فرید

همه‌جا مه بود

همه‌جا مه بود
یا شاید مهِ حقیقت.
قبیله، جامی می‌ساخت
از استخوانِ نیایش‌گرانش.
گفته بودند:
هر که بنوشد،
درونِ خود را می‌بیند
بی‌رحم‌تر از خدا.

دخترک آمد
با والدِ خاموش،
با چشمانی که هنوز نمی‌دانستند
سفید خواهند شد.
جام خواست،
برای حقیقت،
برای عطشِ بی‌نامی.
قبیله جام را داد.
دختر نوشید.

لباسِ حریرِ قرمز
به‌آرامی از شانه‌های مه لغزید،
و رودِ ساکن، بیدار شد.
او دیگر دختر نبود
روح بود،
یا چشمی بی‌قرنیه،
که می‌رقصید میانِ تیغ و بخار.

دست بر گردن،
خون از نگاه،
نگاه از تیغ.
هر قدم، بریدن بود.
هر بریدن، تولدی دوباره.

قبیله فریاد زد،
رود دهان گشود،
دختر خندید
وحشتناک، زیبا، خالص.
سقوط کرد.
والد دوید.
قبیله دوید.

اما دختر یافته شد
با ریه‌ای بی‌نفس،
قلبی بی‌ضربان،
و چشمانی که هنوز سفید بودند.
قبیله، او را به آب سپرد.
آب، صدای خود را بلعید.

ناگهان، جام از دهانِ دختر بیرون غلتید،
و ریه‌ی مرده، نفس کشید.
مه لرزید.
صدا در امواج پیچید.
و دختر گفت:
«حقیقتِ عمیق‌ترین چیست؟»

قبیله پاسخ داد:
«مرگ».
دختر خندید
خنده‌ای سرخ،
چون بریدگیِ عشق.

و مه، دوباره برخاست.
چشمانِ دختر،
پیش از سپید شدن،
آخرین رنگِ جهان را دید:
خودِ خدا، در بریدن.

ستایش توانا

بغضِ شیشه،

بغضِ شیشه،
در سکوتِ پنجره شکست،
و صدایِ خاموشی،
در دلم فرو ریخت.

تبسّمی مه‌آلود،
حرفی آشنا را بیدار کرد؛
ردِّ عشق،
بر پیشانیِ لحظه نشست.

در خاکِ نمناک،
ردِّ پاهایِ گم‌شده،
با بویِ شبنم و خاک،
مرا به راهی که هرگز نرفته‌ام
دعوت کرد.

در هزارتویِ تنهایی،
نفس‌هایِ باد
پشتِ شیشه‌ی دلِ من نشست،
و آرام،
قصّه‌هایِ نانوشته را
زمزمه کرد.

من مانده‌ام،
در گستره‌ی این سکوت،
که دست‌هایِ سردِ زمان،
با نخِ بی‌پایانِ انتظار،
روزها را می‌بافد.

کوکِ نت‌ها،
در تار و پودِ لحظه،
از دستانی که هنوز
امید را در تاریکی می‌کارند،
نقشی از روشنایی کشید.

و من،
چشم‌به‌راهِ نگاهی گمشده،
که شاید،
از دور،
بغضِ پنجره را
باز کند،
و میانِ برگ‌هایِ افتاده‌ی پاییز،
دستِ بهار را
در دلم بگذارد.

تا دوباره،
گلدان‌هایِ فراموشی گل کنند،
و پنجره،
رو به روشنایِ خیال
گشوده شود...


تورج آریا

چمدان ! آه نکش ، گریه و زاری نکنی

چمدان ! آه نکش ، گریه و زاری نکنی
نگرانم که تو یک مــرتبه کاری نکنی

چمدان ! موقع رفتن شده ، برگشتی نیست
ثانیه ثانیه هی لحظه شماری نکنی

بسته ام بار سفر را ، چمدان باز نشو
همه ی خاطره ها را متواری نکنی


شب دلتنگی من پر شده از سوتِ قطار
چشمِ پائیزِ مرا سرخِ اناری نکنی

این پلان را به نمایش نگُذاری یک وقت
داغِ او را به دلم پایه گذاری نکنی

پلکهایم پر از آوارِ خداحافظی است
خیـــس ، از بارشِ رگبارِ بهاری نکنی

مهین خادمی

من از بغض درون هر گلوی تنگ می‌ترسم

من از بغض درون هر گلوی تنگ می‌ترسم
و از آوای حزن انگیز این آهنگ می‌ترسم

تو را در تُنگ این دنیا میان رفتن و ماندن
از این تکرارِ در تکرارِ چون آونگ می‌ترسم

بیا دستی بکش بر بغض این آیینه‌ی تنها
من از ویرانی رؤیا، به دست سنگ می‌ترسم


و از هر ساز خوش لحنی که یادت را به یاد آرد
هم از سوز نی و آوای عود و چنگ می ترسم

تمام سهم من از تو همین تصویر رؤیایی است
من از اینکه خیال تو شود کم رنگ می‌ترسم

نه از آوار و ویرانی، نه از سیلاب غم، حتی
نه از تحقیر این مردم و نه از انگ می‌ترسم

من از اینکه بمانَد فاصله در بین ما دائم
از این بُعد جدایی‌های صد فرسنگ می‌ترسم

مدارایی نکن با من تمامت را نشانم ده
من از کشتار این عشق بدون جنگ می‌ترسم

از آن آرامش تلخی که قبل رفتنت دادی
از آن لبخند زهرآگین و از نیرنگ می‌ترسم

مهرداد آراء