بگذار! یک دلِ سیر بگویمت،

بگذار!
یک دلِ سیر بگویمت،
بخوانمت،
چنان کلمه‌ای داغ،
در تنور شب!
روی لب،
تب‌خال زده در بستر،
زخمِ خالی بودنت.

زورقی نیست!
به چشمانت بگو
کم‌تر ببارند...
با تکانه‌های پلکت،
خراب می‌شوم زیرِ آوارِ دل.

قفلِ سلول،
انتظاری زنگ‌زده است
در وجودم.

باد،
خبر از تو نمی‌آورد،
فقط
پاره‌ای از نمکٍ بودنهایت را
در لابه‌لای زخم حالایم،
جا می‌گذارد.

من،
با آیینه‌ای بر دیوارِ سلولم
نامت را تکرار کرده‌ام
آن‌قدر
که زندانبان هم
تو را می‌شناسد.

هر شب،
در شمارش ثانیه‌ها،
به صدای قدم‌ها گوش می‌دهم،
شاید...
یکی از آن‌ها،
آزادی باشد...
بگذار بخوانمت
از «آ...تا...ی»

ای حروفٍ سرخ،
هم«زاد» با آسمان،
چون کبوتران سرخ،
سپیده دم دراهتزازٍ بالهایت باد...


سعید رضا لیریایی داودی

نه در پی ثور و ثمر همچون نظامی آمده ام

نه در پی ثور و ثمر همچون نظامی آمده ام
نه از پی یاوه و جهر از بهر نامی آمده ام

همچون کسی آمده ام کز خود دلش بی خبرست
کاینجا پی جور زمان تا لطف کامی آمده ام

ار جان دهم در راه جود نبود مرا گام وجود
لکن ز لاف مهملی از پس جامی آمده ام

از بهر آنکه چامه ام را بشنود یار دلی
از راه کعبه دل تا چاه گمانی آمده ام

چون خود بسی کس دیده ام در قحط ایمان دوا
یا از دم بیهوده ای اگر زمانی آمده ام

ننشانده ام هر واژه را با هر گمان ناخوشی
خود در طی این نام گس ار که دو گامی آمده ام

همچون تو از اقبال خود سیری چو خامی مانده ام        
با نطق بی سامان خود هر صبح و شامی آمده ام

در دام دانه دعا بیمار اگر که محملی
مانده ست کام دیده ام ای دل به دامی آمده ام


بردیا حق بین

چرا این همه سر در گمی ؟

چرا این همه سر در گمی ؟
چرا کسی نمی داند ؟
چرا کوچه های شهرم
همه بن بست است ؟
چرا باد برگها را نمی رقصاند ؟
چرا پرسش های من
بی نهایت است ؟

پرسش هایم به حد نفس هایم است
دیگر نمی خوابم
در خواب ذهنم بدنبال
چیزی شبیه رسیدن است
بیدار که می شوم
نقطه سر خط هستم
چرا نباید یکبار برسم؟

پرسش هایم به حد نفس هایم است
هر نفسی که می کشم
پرسشی متولد می شود
چرا هایی بی جواب
مرا احاطه کرده اند
آخر میدانم که نمیدانم
ندانستن من از پس اندیشیدن است
دانستنم به عنوان فهم است
فهم من به میزان دانستنم نیست

پرسش هایم به حد نفس هایم است
کمال در کامل شدن دانستن است
دانستنی که کم است
پس کمال تعجب است به کمال رسیدن
هوش من را خرد ، خرده گرفت
از پی چه نشسنه ای
خرده هوش را به دست نسیان سپردند

پرسش هایم به حد نفس هایم است
نفسی می آید
پرسشی جان می گیرد
نفسی می رود
جهلی بجا می ماند
ای جان فرو بنشین
این سینه تنگ است
تحمل بار ندانستن بیش را ندارد

از دانایی پرسیدم اندک زمانی نمانده
چه کنم ؟ چه بدانم ؟ به چه بیاندیشم؟
گفتا که کاری نکن، چیزی ندان
چیزی نیاندیش ، خموش بمان
که خاموشی نیمی از عقل است
آه پرسش هایم رو به فزونی است

پرسش هایم به حد نفس هایم است
غافله عمر شتابان گذشت
پرسش هایم را به صندوقچه اسرار دادم
این سری که راز شد
ناخردی من بود و بس
در جهل مرکب زیستم
زیستنم آمیزه ای شد
از ندانستن و دانستن ندانستن
آخر حاصل این آمدن چه بود
جاهل آمدم
جاهل زیستم
جاهل رفتم
پرسش هایم هم به تفکری نیاز دارد
آن تفکر هم از من دریغ شد

پرسش هایم به حد نفس هایم است....

حسین رسومی

شب…

شب…
باغی‌ست
که درِ او
به رویِ خلق
بسته‌اند.

تنها عاشق،
کلیدِ آن
در دل دارد.

آرش معتمدی

غرورم را شکستم پایِ عشقت، مثل فرهادم

غرورم را شکستم پایِ عشقت، مثل فرهادم
به پایت ریختم دل را، ندانستی چه سوزانم

تو دریایی و من موجی، که در عشقت گرفتارم
ببین طوفانِ چشمانت چه آورده‌ست بر جانم

شکستم چون بلورِ آرزو در دستِ تقدیرت
زدی بر من، و لب بستی، چه بی‌رحمی، چه نادانم


من آن صادق‌ترین عاشق، که از خود هم گزاشتم زود
که باشی شاد، و این شادی بُوَد پاداشِ احسانم

ولی از بعد تو انگار،که بعدی نیست ،و من هیچم
به جانت یار،که جانی نیست ،به جانت یار، مریض حالم

در آن روزِ پشیمانی،که سخت دلتنگ خواهی شد
محبت کن، نپرس از من،که باز هم، دوستت دارم

دلم میخواهدت اما، دگر حسی درونم نیست
من از آن روز، نه حتی تو، که خود را هم، نمیخواهم

علی محرز

شبی در من شکوفا شد صدای بی‌قراری‌ها

شبی در من شکوفا شد صدای بی‌قراری‌ها
که از خاکستر دیروزم آمد شرمساری‌ها

دلم با رعد می‌کوبد به دیوار سکوتِ شب
که دیگر خسته‌ام از این سوار بی فساری ها

به آیینه نمی‌مانم به تصویرم نمی‌خندم
که در من شعله‌ای افکند اشک و سوگواری ها

زبانم نرم و شیرین و ولی در شعرِ امروزم
طنین واژه‌ها تند و پر از شور فراری ها

مرا دیگر نمی‌ بینی شبیه آنچه می‌دیدی
که در من خواب دیگر آمده زان یادگاری‌ها

به هر سو می‌دوم با شور و هر سو می‌کشم فریاد
که این آواز بی‌ آوا گذر کرد از خماری‌ها

نهان در سینه‌ام جاری‌ هزاران رودِ بی‌پایان
که از آن موج می‌سازم، دریغ از بردباری‌ها

اگر دیروز خاموشم، اگر آرام و بی‌پروا
کنون از چله تیری خاست از شور شکاری‌ها

به هر دیوار می‌کوبم صدای تازه‌ی خود را
که این فریاد می‌پیچد، بدون میگساری ها

و در پایان غریوی نو به جانِ شهر می‌افتد
که رویا پرچمِ فردا رها از خاکساری‌ها

محمدرضا گلی احمدگورابی

به پایان رسید

به پایان رسید
دیدارمان
چشمانت آغوش کشید
و سکوت
تیتر شد


طیبه ایرانیان

تو بهانه ی ترانه هایم

تو
بهانه ی ترانه هایم
و دلیلِ
شاعرانگی ها.
دستان من،
از چشمان تو بهانه میگیرد...
و نگاه تو،
شاعر دستان من.

قلم از تو شکل میگیرد؛
هوا از تو به سینه ام راه می یابد
و نور، از تو بر من می تابد.
تو شاعری،
تو هوایی،
تو به رنگ خورشیدی.
بخوان مرا
صدای تو،
قصه ی ناتمامِ این‌ منتظر در خواب است.
من با تو به خواب خواهم رفت:
تو که آیتِ غرورِ یک قله ای
و من آینه ی ذرات آن...

در من درنگی هست در ماندن،
که همیشه
منتظر به نگاهِ توست.


سامان دعاجو