مه است، آن سوی کوه های تنها،

مه است،
آن سوی کوه های تنها،
و جنگل،
پر ز فریاد خاموش درختان سرخس،

کلاغی،
دور مانده ز جفت،
بر شاخه ی ترد چنار
آوازی می خواند،
پر ناله از فراق،

می بارد باران_
دمادم ،
پر تراکم،
پر خروش_
بر سر اهل دیار
عاشقان بی نشان..


سحر کرمی

کاش کسی دستم را می‌گرفت

کاش کسی
دستم را می‌گرفت
و می‌برد
به همان کوچه‌ای
که کودکی‌ام را
جا گذاشته‌ام…

به عصرهایی
که خاک،
بوی بازی می‌داد
و آسمان
اندازه‌ی چشم‌هایم، بزرگ بود…

به جایی که
غم، اسم نداشت
و دلشکستن
فقط برای بادبادکی بود
که نخ‌اش رها شد…

کاش
می‌شد برگردم
به روزهایی
که بزرگ‌ترین آرزویم
یک بستنی دیگر بود
نه فهمیده شدن…

من دلتنگم
نه برای اسباب‌بازی‌ها
برای خودم…
برای آن منِ کوچک
که بلد بود
با دلش زندگی کند
نه با نقاب.

کاش کسی
می‌گفت:
«چشمانت را ببند
برگردیم به اول…»

و من
چشم می‌بستم
تا شاید دوباره
کودک شوم
و دنیا
کمی مهربان‌تر…

ابوفاضل اکبری

غمم افزون شده کو غم گساری

غمم افزون شده کو غم گساری
نمی‌بینم ز یاران دست یاری

تمام لحظه‌هایم از غم و درد
به روی دوش من سنگین چو باری

تو گویی سنگ خارا گشته دلها
که باشد بی‌اثر هر آه و زاری


بود صد فاصله بین دل و حرف
زبان گوید بمان دل زو فراری

تو مشکل ساز من من مشکل تو
درشکه چی تویی من اسب گاری

برابر کو؟ برادر کو؟ چه عدلی؟
منم طعمه تویی باز شکاری

نباشد فصل یخبندان دل را
نسیم و عطر و بوی نوبهاری

کدامین دست پرمهر و محبت
کند پاک از رخ غربت غباری

به فریادم برس هر لحظهٔ عمر
که باشد روز من چون شام تاری

نه دنیا داری و نی آخرت را
چه گویم خاسر این روزگاری

فروغ قاسمی

می خواهم دیگر شوم

می خواهم دیگر شوم
پرپر شوم از حجم و
فرا گیرم
این دایره ی نگون بخت تقریبا آبی را.
می خواهم پناهی شوم
برای موجودات ریزی
که شب ها از ترس تاریکی
آفتابی نمی شوند و
روز ها از ترس سوختن.
می خواهم در بر گیرم رنجی که
در بودن هست و
بسرایم
نظامی که در شنیدن.
می خواهم رود شوم
جاری شوم
به سوی خورشید
و پرواز کند ذره ذره های
زلال درونم
به سوی آنچه که دیدنی نیست
و در اوج لحظه ای مکث کنم و
آنگاه ببارم بر سر این
کره ی خاک گرفته
نفوذ کنم
زیر سنگ سنگ دل های
از نفس افتاده و آنگاه
اندکی درنگ:
صدای حجمی می آید
که این دایره ی نگون بخت را فرا گرفته
و من آن موجود ریز
که شب ها از ترس تاریکی
آفتابی نمی شود.
اکنون وقت طلوع کردن است.

سحر غفوریان

از ادراک لحظه ها چه می دانی ؟

از ادراک لحظه ها
چه می دانی ؟
جز نگاهی که
فقط نگاه است
نشانه ها،
حرف های بی صدایی ست
که بر سطوح زمان نشسته اند

کسی نیست
تا بشنود
غوغای شبنم های شکسته را،
که از سکوتشان می چکد
و یادواره ها را می بوسند

کسی نفهمید،
نسیم در خواب کدام ثانیه ماند،
و چنار پشت پنجره،
کدام نگاه را خندید،
وقتی کبوتری
پرواز را نمی شناسد
و زمین زیر پای هر
خاطره می گرید



زهرا یوسفی

چند سالم است مگر

چند سالم است مگر
که این‌همه ترک خورده‌ام؟
دستِ کدام سالِ نگذشته
این خط‌ها را بر من گذاشته است؟
اصلاً این ترک‌ها چیست از کجاست؟
رطوبتِ اشک‌هایِ نادیده،
که نمک بسته و شکاف انداخته؟
یا سکوتِ طولانیِ روزهایِ بی‌حاصل

که آرام‌آرام
به جانِ کاشیِ من افتاده است؟
ترکِ فرسودگی‌ست
یا بیهودگی؟

آه، چقدر گم شده‌ام؛
میانِ این ترک‌ها
که چون شیارِ خشکِ زمین
از خویش دورم کرده‌اند.
لا‌به‌لایِ زخم‌هایِ کهنه
که هر کدام پاره ای از من را بلعیده اند.
و من، چون پرکِ سنگی
بر لبهٔ بلند پرتگاه
می‌لرزم میانِ افتادن و ماندن،
در برزخِ میان.

اگر فرسوده‌ام، گم شده‌ام، شکسته‌ام،
پس این سوسویِ شوق را از کجا احساس می‌کنم؟
چرا هنوز در من
جرقه‌ای از بودن می‌سوزد؟
اگر نورِ بودن هست،
چرا نمی‌دانم چگونه باید بود
که بودنْ خودْ زخمی‌ست،
و شوق، مرهمی
که نمی‌دانم چگونه باید بر این زخم‌ها بنشانمش.

شاید همین «چرا»ها
فرسوده‌ام کرده‌اند؛
شاید همین «چرا»ها
روشنم کنند…


احسان جمشیدیان

مسوزان دلم بیشتر زین حریقا

مسوزان دلم بیشتر زین حریقا
که مردم بیند تو را گرد حریفا

نشاید حال بهتر منبعد ببینی
ببیندسر خود بردار در همین جا

گر خون در دل و رخسار تو بدیدی
چنان در فارس گشتم با آخرین ها

دل من چو دریای و غم چون در کرانه
سخاوت به جان و عطایی بود توُی دریا

گر راد را بشویند بخوابانند در خانه ی نو
خودم دانم دست بر ندارد از تو ای پریا

منوچهر فتیان پور

قانونِ نخست

قانونِ نخست
هرگز عاشقِ قامتِ خمیده‌ی پاییز نشو
مگر نمی‌بینی؟
حتی فصلِ زیبایِ او نیز
در نهایت
همه را به کامِ خاک می‌کشد.

قانونِ دوم
در آغوشِ یک خیال
هرگز نامِ"معشوق" را بر زبان مران
مگر نمی‌دانی؟
این واژه
از ریشه‌ی"زوال" است.

اما…
امشب
با شقاوتی بی‌حد
هر دو قانون را شکستم.
در بادِسرد
دوستت دارم گفتم
و از لب‌های تشنه ی بسته‌ات
سرانجام
جوابی بارید.


حسین گودرزی