روزها می گذرد
هفته ها ماه شود
ماه ها سال شود
بین این گردش نیکو
دلِ من
در پی روزی است
که تو
خط به خط
نقطه به نقطه
نقشِ ایام کشیدی و
شدی استادم
سمیه کریمی درمنی
اهواز، قلبِ سوخته من
دور از تو،
تنهاییام را رگ میزنم
چون کارون،
که خونِ دلتنگی
در رگهایش نمیگذرد.
کوچهها خاموشاند
و دیوارها،
به جای آغوش تو،
سایهام را در آغوش میگیرند.
تنهاییام را
نه با خون،
که با جوهر واژهها میگشایم،
شاید در رودی از شعر
به تو برسم.
خیابانهایت بوی غبار و غربت میدهند،
پلهایت
به دلی شکسته شبیهاند،
و نخلهایت،
ایستاده میمیرند.
من ماندهام
با داغِ شرجی و آفتاب،
و نام تو
چون ققنوس
از زبانههای دلم
هر دم
بر خاکستر امید
آتش میزند.
ای شهرِ شقایقهای سوخته،
در کوچههایت
ردّ کودکیام جا مانده؛
کودکی که با توپ پلاستیکی
تا دروازه کوچکش قد کشید،
اما امروز
با دستی تهی از تو ماندهام.
پرندگانت
راه کوچ را گم کردهاند،
و آسمان، هر غروب،
اندوه جنوب را
در چشمانم تکرار میکند.
اهواز...
ای شهر داغ و بیپناه،
اگر دوباره بازگردم،
مرا در آغوشت بگیر
چون کارونی خسته
وگرنه
تنهایی
پیش از تو
مرا خواهد بلعید.
تورج آریا
پروانه می داند عشق با شمع خطر دارد
در آغوشِ شمع رفتن به جان او ضرر دارد
پروانه به دامِ عشق دلبر اسیر است
پروانه می داند عاشقی درد سر دارد
این مردم هر کاری می کند دور باشد او
بیچاره پروانه با فضولان سفر دارد
پروانه در راهی عشق جان می دهد آخر
مردم نادان گوید عاقبت خون جگر دارد
شمع می داند کارش سوختنِ عاشقان است
هر دو می داند دلبستنِ شان خطر دارد
سجاد اوسیانی
من هنوز آن بچه غمگین پشت دفترم
من هنوز آن طفل شادم که بازیگوش
من هنوز منتظر مادر
من هنوز حسرت عشق پدرم
من هنوز به یاد طعم شکلات زیر زبون
من هنوز بازی کودکانه و کارتون
من همان تغییر جسمی بلوغ
من همان تفکر و حس نبوغ
من هنوز حس و نو و تازه
من همان شب گریه زائو ، همان تبعیدی دردم
هنوز مجهول و هم واضح
هنوز یک بغض پر دردم
باز سر از درد و دل خواهر
گریه بر سینه های مادر
تکیه بر شانه های برادر
اولین روز همان روز جدال
جدل قلب من و مغز و وصال
من پر از تاریکی ، من پر از پوچی و غم
غم عشق تو غم های دگر ، داغی بوسه سرخ روی بدن
عقل من با قلب میجنگد
که تو دوری ، تو ز من
سید امیرعباس مهدیان پور
خیز شتابان فواره را بنگر
و هراس نهفته در قوس آن را نیز،
آنگاه
که چشمانداز آسمان
جای خود را به زمینی می دهد
که نزدیک می شود و
نزدیکتر
نادر صفریان
در خیالم قدم می زنند
دوباره پاییز چشمانت
بر فرش رؤیاهایم انار می پاشد
قلم موی نازک مژه گانت
قلقلک می دهی ریز؛ریز
برگ ها را با ملودی صدایت
مثل نسیم صبحگاهی آرام
می خزی زیر برگ های رنگین کمان
تا سنجاق کنی برگی به گیسویم
در شور و هیجان چرخش پاهایت
بوی پاییز می پیچد بر پیکرم
رقص من و تو گردبادیست
میان حیاط خانه ام
آن گه رها شوم در آغوشت
سکوتم را می شکنم
تا شاعرانگی کنم
با ضرب اهنگ هایت
مهری خسروجودی
از چرخ روزگار چه بگویم که نمیچرخد به کام ما
هر چه زخم خوردیم به کام دیگران شد و به نام
هرچه دویدیم در این چرخ دوّار
نیافتیم دل بی درد در این کارزار
هر چه که دیدیم در این چند سال
همه مردمی سرگشته و پریشان حال
گَرَم حال خوبی باشد چند ساعت و دقیقه ای
باید گذاشت پیش خدا سنگین وثیقه ای
چرا نمیآید به ما حال خوشی در این روزگار
مگر تو نیستی بر گناهان ما ستاّر
برسان حالی که تحمل شود اینهمه ملالت را
برسان معجزه ای که ببینم بزرگی و جمالت را
خدایا مرا به حال خویش رهایم مکن
تا که ببینم در تو این عدالت را
ابوذر فخارزاده
در سکوتِ شب،
میانِ اشکهایِ درخشان،
خودم را دیدم
اما سرگردان.
ماه،
دست بر شانهام گذاشت
و گفت:
«گریه،
شکلِ دیگرِ باران است».
باد،
خاطراتم را ورق زد
هر برگ،
روایتی از دلتنگی بود.
و من فهمیدم،
در این تاریکیِ آرام،
حتی اندوه نیز
میتواند درمان باشد.
علی مرتضی موحدی
دم کرده ام قهوه ی تلخی برایت
به طعم روزهای جدایی و فراغت
هر که را دیدم گرفتم سراغت
در این عالم هر چه دیدم جز صداقت
می گردم کل دنیا را برایت
تا کنم جان بی ارزش فدایت
فدایت می شوم تا بماند این حکایت
در این عالم تهی از عشق و حکایت
امیر مردانی