راه افتاده ام در سطح شهر
خط چین های کج و معوج می کشم
تا آدمهای خیره سر ،
به جای اینکه راه خودشان را بروند
بیشتر باهم
تصادف کنند...
شیما اسلام پناه
من از استکانی
که چای خوردهای،
یک عمر آب مینوشم
ولی
سیراب نمیشوم
گویا به مصر
غلامی بردهای مرا
ولی
از حرف زلیخا فرار
نمیکنم.
هر روز
به تاج و تخت
سلیمان نشستهای
من هد هدم
پرواز نمیکنم.
بر ابر دلم آتشی ساختهای
زین آتش به اختیار
را بیدار نمیکنی
آتش بنه به خزینه
تا گرم شود استخوان تنم
این گرم شدن برای اوست
این سوخته شدن
انکار نمیکنی
پاداش شب تو
هجر صبح نیست
آغشته به سنگ دلم
بر کس آشکار نمیکنی.
صبح است، قلم به
رقص تو دلخوش است
این دلخوشی سرزده را
دیدار نمیکنی
از عطر تو
جان فشانی میشوم شبی
این عطر
مشکینفام را بر کار نمیکنی
در دام عاشقی
دام پهن میکنیم
زین عجیب نیست
قلبم شکار نمیکنی
ای سهره شده
در دام شکارچیان
دست از تنم نشوی
که کارم زار نمیکنی
عاشق شدم
به فصل خزان یار
این عشق پایدار
را انکار نمی کنم
پا بند به به پایم
تا بشکنم
دوتا سوم
این خشکیده
جان را
بیدار نمی کنم
سیاوش دریابار
سایه میداند زمین مال خودش نیست
برگ میداند که این سایه خودش نیست
باد میداند خودش تنهاست در عالم
آنچه می آید به دنبالش خودش نیست
کرم ابریشم نمیداند چه زیباست
تا نداند پیله اش مال خودش نیست
عاشقی هرگز نخواهد خواست، معشوقی
تا نفهمد شانه ای مال خودش نیست
روز پایان چشم ها از دل بپرسد
پس چرا این ها همه مال خودش نیست
مرغکی در آسمان و مرغ عشقی در قفس
توی این وادی کسی جای خودش نیست
عارفی روی زمین میخوابد و مشغول ذکر
خوب میداند که قصر پادشه مال خودش نیست
خوشبحال آن که میداند تمام زندگی
بازتابی جز ز افکار خودش نیست
فاطمه عسکرپور
زندگی آتشِ پنهانِ ارادهست درون،
هرکه برخاست زِ خاکش، شد خدایِ جنون.
کوه میزاید از آن کس که نلرزد زِ شکست،
رعد میخندد از او، در دلِ شبهایِ دون.
ضعف، پژمرده شود، چون نخواهد شدن،
قوت آن است که برخیزد از خاکِ خون.
من نه در بندِ بهشتم، نه هراس از دوزخ،
خواستن، ذاتِ من است، این صدایِ درون.
زندگی یعنی شدن، بینهایت، بیقرار،
در تلاطم به خود آمدن و گشتِ فزون.
محمد قاسمی
در سر هوای وصل تو دارم، وصال کو
دارم هزار سینه سخن ... کو ؟ مجال کو
سیرم ز روزگار خودم سیرِ سیرِ سیر
امّا برای ناله دگر حس و حال کو
رنجِ زمانه ،روح مرا بس جویده است
یخ بسته این سکوت ، جواب سوال کو
روحم اسیر تن شده نفرین به بخت من
وقت رهایی است مرا پرّ و بال کو
بیمار دل شدم چه کنم ، عمر من گذشت
آیینه ی وجود خدا را ،مثال کو
زینب حسنی
باد میآید و برگ از نفس افتاده منم،
پیر تقویم زمان، خسته و دلداده منم.
هر که رفت از دل این کوچه، خبر با خود برد،
بیصدا ماندم و از درد، روایت داده منم.
چای سرد است و غروب است و دلم در تب شب،
مثل یک شعلهی خاموش که افتاده منم.
نه به عشق و نه به یاد کسی دل خوش نیست،
فصل تکراری تکرار و فراموشیِ منم.
پاییز آمد و در چشم من آرام نگشت،
زردِ برگ است و غم سال گذشته، داده منم
کاویانی علی
و من، صبوریها را صبور کردهام...
به سانِ بیدِ مجنونی که در میانهی طوفانها،
ریشه در سنگ،
و قامت در آسمان میافرازد.
گیسوانِ شاخههایش را
به دستِ باد، در مسیرِ تندبادها،
میرقصاند،
و رازِ ماندنها را
در سنگوارههایش کتیبه میکند.
من، صبوری را در رُستنگاهِ آتشگاه کاشتهام،
و امید را،
در لابهلایِ انگشتانِ گرهخوردهام،
امیدوار کردهام.
آخر، روزی...
تکستارهام،
نامم را در سرایِ آسمانِ مخملِ سیاهیهای شب
فریاد میکشد،
و روزگارم،
تقدیرش را رقم خواهد زد.
خوابِ خفتهاش،
به سویِ روشناییها بیدار میشود،
و جهان، با نجوایی عاشقانه،
در گوشِ بادها میخواند:
کنون، نوبتِ توست...
مگنولیا
سمیرا بختیاری
آدم یک بار عاشق میشود.
دروغ چرا
من بارها...
هر بار که دیدم او را
یا شنیدم نامش را
مروت خیری