پرستو ، چون زمستان شد
رها کردی مرا رفتی؟
نگفتی بی تو چون در برف
در سرما
در این تنهایی شبها
در این بیداد طوفان ها
درون کلبه ای دور از هیاهو ها
نشینم، تا تو باز آیی؟
نگفتی بی تو از درد فراغت داغ میگیرم؟
نگفتی در فراغت چله ای از آه میگیرم؟
نگفتی بی تو سر در چاه میگیرم؟
نگفتی بی تو از هجر تو میمیرم؟
تو تنها مونسم بودی
تو تنها دلخوشی در هستی ام بودی
تو با آواز خود تنها حریف مستی ام بودی
تو در پیکار من با سنگ و چوب و خاک
با بذر و زمین و کشت
همراهم غزل خواندی
تو در چوپانی بزهای نافرمان
کنار رودهای از جفای سنگ ها نالان
میان کوه های در امان از دست این انسان
درون دشتهای بی حد بی تابی و هجران
تو تنها یاورم بودی
پرستو با تو از غم ها جدا گشتم
به خنده آشنا گشتم
غرورم را رها کردم
گذشتم از منیت ها
قدم بگذاشتم در قصر شادی ها
کنون که، گرد پیری بر سر دنیاست
کنون که، بیشتر از هر چه در دنیاست
تو را محتاج محتاجم
مرا تنها رها کردی؟
مرا تنها رها کردی؟
حسین غیبی
تو
یک تنهاییِ شاهانه در خود داری؛
که در اقلیمِ آرامِ خویش میمانی.
من، این فاصلهی تو را
بیهیچ داوری میشنوم.
تو در قاموسِ دل، سرد نگنجی؛
در ژرفایِ آن حصارِ سکوت،
گوهرِ نایابِ مهرِ بکر نهفته است.
راهِ درونت را جوی؛
تا کمالت از بیمِ شکستن رها شود.
به مهرِ من ایمان بیاور؛
اینجا، تا ابد،
پایانِ امنِ تمامِ گریزهای توست.
از بیابانِ سرگردانِ جهان،
هر لحظه که جانت ملول شد،
قلبِ من، ثابت و اَبَدی،
میعادگاهِ امنِ توست.
اینجا سَرایِ عشق است، نه زندانِ نیاز؛
من، با تمامِ سَرایِ رها،
تقدیمِ خانهی جانِ توام.
نازی شمس الواعظین
سکوتِ تو را
چون بیابانهای تشنه میجویم
در این شبِ بیستاره
که ماه از نگاهت شرم دارد
"دوستت دارم"
این واژهی کوچکِ جناسنشدنی
چون رودی در عمق خاکسترهایم جاریست
چون آتشی که بر لبِ باد میگوید
"حتی اگر نخواهی…
حتی اگر تو مرا نخواهی
تو را
ای مرزِ مبهمِ بودن و نبودن
در فاصلهی نفسهایم اندازه میگیرم
چون صبحی که هرگز طلوع نمیکند
ولی روشنیاش
در پلکهای سنگینم خانه کرده است
"دوستت دارم"
نه فریادی ست
نه اعترافی
تنها حقیقتی ست
مثل نفس کشیدنِ دیوارهای خیس
در سحرگاهان…
و من
این مرد تکه تکه شده و آشوبزده
هنوز
در پای کوههای بلندِ نگاهت
چشمهای تشنهام
برای جرعهای از بارانِ وجودت
حسین گودرزی
در سکوت لحظهها دیدم بسی اعجاز را
در عبور از خویش، طی کردم مسیرِ راز را
سایهام با من نمیماند، اگر شب سر کشد
ماه می خواند دوباره بهترین آواز را
من چو گفتم با دلم، عشقی فراتر آمده ست
دل شنید و باز کرد آنجا پر پرواز را
من برآنم تا همیشه شاد باشم یا که باز
شاد گردانم به عالم این دل دمساز را
از ازل، آیینه بندان شد سراپای عدم
هیچکس دیگر نمیپرسد نشان راز را
در سکوت بینهایت، ردّ پایم محو شد
هیچکس جز من نمی بیند رخ طناز را
ماندهام در لحظه های شاد تاریخی دگر
باد با خود برده شاید چهره ی ناساز را
محمدرضا گلی احمدگورابی
به نامِ حق، که نامش آسمان است،
چراغِ عدل در جانِ جهان است.
قلم چون داوری بر لوحِ وجدان،
نوشتن در مسیرِ امتحان است.
حقیقت خسته از تفسیرِ باطل،
ولی در عمقِ دل، بیادعان است.
حیثیت را مبند از زر و قدرت،
که ارزش در درونِ بیزبان است.
قضاوت کن، ولی با چشمِ انصاف،
که این تراز بیوزن و نشان است.
حقوقِ خُلق را نادیده مگذار،
که هر حق، پارهای از جانِ جان است.
اگر در داوری لغزید وجدان،
جهانت بیقوام و ناتوان است.
محمد فریدونی
آسمان...
اشکِ ذوقش را...
نتوانست نهان کند
وقتی دستانت را...
به دستان بی پناهم...
آشتی دادهای
تو آمدهای و...
چشمانِ باران...
دانههایش را بر سرمان می افشاند
رایحهی نفسهایت...
وای بر من...
از افسونگری نگاهت
تو را به خدا نگو شیرین
کَز شنیدنش...
قلبم، پرواز را مینگارد
چرا تصویرت گُم شد؟
همپای بیداری...
فغانِ گریههایم بیداد شد
میکُشند...
عاقبت، این خوابهایت...
مرا میکُشند
آخ...
دیگر صبرم کور شده
انتظارم از این ندای بیپاسخ...
رفته رفته پیر شده
چنان به پایان خود نزدیکم...
که زبانِ تمنایم...
از وصف این هجران...
لال شده
عکست را بیرخصت میبوسم
مرگِ دلم، تنها با این خوشی...
کمی دور شده
آنقدر از روزهایم رمیده ام
که خورشید برای دیدارم...
دست به دامان...
شبهای بینور شده
بیا...
هنوز هم این دیوانه...
پرتوی امیدش برق میزند
بیا...
هنوز هم با جای خالیات...
ساعتها حرف میزنم
من...
تا ابد، برای رسیدن به تو...
به درهای بسته سَر میزنم
چه کنم؟
دلباخته ام و...
به این ریسمانِ فنا...
چنگ میزنم
شیرین هوشنگی
شب تاریکی بود
پی نوری بودم
پی دستی شاید
که پس از یک شب طولانی سرد
دست گرمی باشد
به پریشانی و ترسی که مرا می بلعید
تو نمی دانستی روح آزرده ی من گرگینه است
تو همان دست شدی
روح گرگینه ی من دست تو را زخمی کرد
چشمهایم بارید
دستهایت لرزید
قلب ناباور من این را دید
پنجه بر روح پر از زخم کشید
روح من از غم این درد به خود می پیچید
قلب من را بلعید
چیستم من حالا
خود نمی دانم من
سایه ای شاید باشم تنها
خالی از بودن
و
از خویش رها
مهردخت خاوری
زمین آرام میچرخد،
بیآنکه بداند
برنده کیست.
ما
شاخههای یک درختیم،
که در بادِ پاییز
از نامِ هم
سبز میشویم.
نه برای قمار آمدهایم،
برای رقصِ برگها،
برای خندیدن با آفتاب،
و نوشیدنِ نور
از چشمِ یکدیگر.
در هر نفس،
عشق
از میانِ ریشهها
میگذرد
و جهان،
چیزی جز تپشِ ما نیست.
سیدحسن نبی پور