گاهی
در خواب،
میآیی
با موهایی پر از غبارِ باران،
میگویی: «دیرم شده»
و میروی...
علیرضا مذهب
در ساحلِ تنکابن،
غروب بود،
فکر، لرزان
بر لبِ نمناکِ ساحل نشسته.
صدا زدم:
بیـا…
و صدا زدی:
بیـایـم.
ای تختهسنگِ کهن،
فرو رفته در شنِ خیس،
سلامت کو،
رفیقِ موجیِ من؟
صدایت از همهسو میآید،
از هیچ، از نم، از سنگ؛
از همان سکوتِ ممتدِ میانِ من و تو
که لبخند میزند
به فاصلهای تاریک،
در قلبِ مارهایِ افقیِ دوشِ ضحّاک.
گریه نمیکنم،
که خون بخندد.
بگذار افعی بفهمد:
قرار است کاوه بیاید!
در دلِ خزر بپیچد،
و بپیچاند
دست دردست آب،
پا درپای شن،
و پرچم؛
و پرچمی که از دردِ شکافته،
گم دربی واژها،
محو در مه
و بی دادابابویِ دلسوخته.
دلِ خستهام
شکسته،
به دنبالِ آوازِ دریا،
آوازِ آرامِ موجی
که در زانویِ حاجی شکست.
میخوانم، آه…
تابویِ سکوت را.
هر که خسته
می خواهد
بیاید اینجا،
ببیند که خزر میشکند
ای ساحلِ تنکابن،
ای ساحلِ بهگلنشسته!
باید کمی در آب حل شد،
باید کمی غربت نوشید،
تا دوباره معنا
سپید بالا بیاید.
و در همان دم،
بویِ ماهی و شب و نارنج،
با آوازِ باد درهم آمیزد.
برای رهاییِ گیسوانِ فروهشته در باد،
برای شعلههایِ شبِ ساحل
دریا!
زنجیر بسوزان،
و چوب بشکن.
میدانم، ای خزرِ ما،
چقدر تنها هستی…
نترس، نترس،
که دادابابو میآید.
هر موجی به مرگِ خویش خواهد رفت،
و دوباره دادابابو خواهد گفت:
هر مرگی، را بازگشتیست به خویش.
من همانم
که میمیرم و برمیگردم.
تو گفتی:
چنین باش…
بگذار ترس، با موج برود،
و ایمان برگردد،
و در دستانِ خورشید، حل شود.
در سکوت،
در جا افتادن از طوفان
درست؛
مثلِ لحظۀ بعد از دعای مادر
منیره کاوری
شب،
سنگین و بیدرنگ،
بر پلکهای خستهی من مینشیند.
و شهر،
در تاریکیهای بیرحمش،
زنجیر هزاران فکر را
به جانم میاندازد.
و تشویش،
همچون کلاغی سیاه،
بر شاخههای خشکِ ذهن من قار میکشد.
کجا بود آغاز این همه پریشانی؟
کدام جاده،
مرا به این ایستگاهِ بیم و تردید کشاند؟
این بذرِ کابوس را
چه کسی در خاکِ رویاهایم کاشت؟
کدام دستِ پنهان،
این ریسمانِ گرهخورده را
به دورِ لحظههایم پیچید؟
خسته ام ، بریده ام
گویی زمان با هر تیکتاکش ، ضربه ای بر پیکرِ تنهاییِ من می زند...
صبا یوسفی صدر
از من به من نزدیکتر از من به تو فرسنگها
از تو به تو مشتاق تر از تو به من نیرنگها
من عاشق روی توام تو رخ نمودی در خفا
توخسته از بود منی با چرخش آونگ ها
تا من به تو دلبسته ام تو مانده ای در یاد من
تا تو مرا نفروخته ای من فارغم از انگ ها
چنگی نزد مهرت به دل گوشم به تو بسپرده ام
گوشم فراوان پر شد از آواز نی و چنگ ها
با من بیا بی من مرو شاید شویم از هم جدا
این راه را در پیش رو بسیار باشد سنگها
عبدالنبی اکبری
آهوی خیال من
سالهاست
در مهِ دود،
گم شده…
نه دشت مانده
نه چشمه
نه صدای نسیمی
که گیسوان درخت را شانه کند.
تنها چیزی که میماند
سایهی درختیست
روی دیواری بتنی
که هر روز کوچکتر میشود…
باران
وقتی میبارد
بوی خاک نمیدهد
بوی خیابان خیس میدهد
و عابران،
نه به آسمان نگاه میکنند
نه به کفشهای گِلیشان
که دیگر گِلی هم نمیشود...
کسی پرندهها را نمیشمارد
کسی ابرها را نقاشی نمیکند
و کسی باور ندارد
که دلِ یک انسان،
میتواند برای یک پروانه
دلتنگ باشد…
من اما
هنوز شبها
در خواب
دنبال آهوی کوچکی میگردم
که یکبار، در کودکی
در چشمم دوید
و هیچوقت
برنگشت...
ابوفاضل اکبری
دریای دلم به یاد تو رام شود
مونس منی و ز حب تو شاد شود
من یاد تو را به صد یاور ندهم
یاری تو را به صد دلاور ندهم
در همه آفاق گشتم تا بیابم یاری
غافل از این که درون سینه دارم شاهی
به دنبالش بگشتم هر دو عالم
چو از زاری به عینم اشک و ماتم
چو هر سو بنگرم او را نبینم
ز آن غافل که او هست در میانم
در درون سینه ام عشقت هیاهو میکند
شوق مهرت در دلم هی آب و جارو میکند
آمنه تریان
ای تمامِ تعبیرِ من از عشق،
ای آخرین فرصتِ وصل،
مرا بپذیر،
در آغوشی که هیچ مرزی نمیشناسد؛
پیش از آنکه سایهی سردِ فنا
این کالبدِ لرزان را
ناخوانده
به کامِ نیستیِ محض درکشد.
بگذار،
تمامِ وزنِ سنگینِ جهان را
از شانههای خستهات برگیرم،
و در پناهِ امنِ این دستانِ بیقرار
بر قلبِ خود بنشانم؛
پیش از آنکه این روحِ عطشناک،
بیطعمِ آخرین لمسِ نابِ تو،
غریبانه
فداییِ یک هجای نامت شود!
پایانِ این فصل از کنارم مرو؛
تو خود شاهدی:
این زبانِ زمینی،
این واژگانِ قاصر و قلیل،
هرگز قادر به شرحِ جنونِ ما نیستند.
تو تنها
با تپشِ بیوقفهی "عشق"
آغازگرِ بینهایت شو؛
خاموشیِ مطلق و فنایِ من،
پس از آن آغاز،
با من!
نازی شمس الواعظین
چون برکه بودم گوشه ای
تاریک و پر وهم و غریب
دور و بعید
درمان عجیب
درمانگر و حسی لطیف
روز و شبم شب بودمو
اینجا نه آنجا بودمو
هر روز و شب در خود اسیر
تا حس نابی شد پدید
نوری ز ماهی آمدو
تصویر آب و برکه و
اعجاز رویای منو
آغوش او بودم خودو
ماه و منو
آن برکه و
شوقی به دریایم کشید
محمدرضا بیابان
من،
آن شب را به یاد دارم
شبی بیماه،
که حتی روزنهای از هالهی نور
در آسمان نبود.
فقط تاریکی بود
و سرمایی بیانتها.
در آن نیمهشبِ خاموش،
دیگر حتی قلبم هم
نمیتوانست
کاموای عشق را ببافد.
جهان
مسخِ سکوت بود،
و من
با چشمانی ناباور،
درد را
نقاشی میکردم.
آیلین خداداد