ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
رایحه ای آشنا به مشامم رسید .
تمام خاطرات از دیدگانم عبور کرد .
هم من بود ، نیمهی دیگری ام را میگویم .
هنوز هم آن رایحه ی تنش هوش را از سر آدم میبرد .
حسی نزدیک به عشق و شهوت به همراه ترس در من گر گرفت .
میگویند عشق آدم را شجاع میکند ، اما خلافش برای من ثابت شد .
عاشق که باشی ، محتاط تر میشوی که مبادا هم را از دست بدهی .
من دیگر من نبودم ، گم شده بودم .
در بیابانی سرگردان .
مانند فردی از که سرما به حرارت پناه میبرد ، دوست داشتم به آغوش همم پناه ببرم .
اما هرچه نزدیک تر میشدم او دورتر میشد .
گویی سرابی بیش نبود .
آنقدر تیره شده بودم که در ظلمات شب استتار شدم .
شاید برای همین او مرا نمیدید .
نیمه تاریک . نیمه روشن .
اگر هدفت یک سراب باشد ، فرقی نمیکند تلاش کنی یا نکنی بجنگی یا تسلیم شوی ، چون در هر صورت قرار نیست به جایی برسی .
سراب برایم محو شد .
حالا فقط من بودم در تاریکی یک بیابان .
امیر مردانی