در آیینه‌ی چشمانت3.3

در آیینه‌ی چشمانت
رقص عشق را می‌آموزند
ماهی ها
دربرکه ی خیال

سیدحسن نبی پور

اگر آن خدا بگوید، که تو حوای گناهی

اگر آن خدا بگوید، که تو حوای گناهی
و در این بهار جانم، تو همان خزان راهی
و اگر به من بگویی، که مرا فنا بخواهی
و نه نیمی که دو نیمت، بود سرشار تباهی
و ببلعی همه نوری که خود آن چاله سیاهی
دل بگوید که دروغ است و تو بر دلم پناهی
بدهی نور به قلبم که تو آن نور نگاهی
تو همان تاج جهانی که رود بر سر شاهی
کنند آرزو که جان را به فدا دهند سپاهی
اگر حتی بفریبی، دهد عالم این گواهی
نرود مهر تو از دل، نکنم ترک تباهی
به امید مصر عزیزم، که شدم یوسف چاهی
نکنم عیب که تنها، به دل شبم تو ماهی


علی انتظاری میبدی

شیطان ز آتش، فروغی کهن،

شیطان ز آتش، فروغی کهن،
عابدی در صف اول زمن.
سجده‌گاهش، ستاره و کهکشان،
ذکر او بود نغمه‌ی آسمان.

چون آدم ز خاک آفریده شد،
فرمان سجود از خدا آمده شد.
ملک، سر به خاک ادب بر نهاد،
ولی آن سرافراز، سر بر نداد.

غرورش چنان شعله زد در درون،
که در پیش عشق، شدش چشم خون.
"منم از شرار، و او از غبار،
چرا سجده‌ام بر چنین خاکسار؟"

خدا گفت: "بیرون، ز ما بی‌نصیب،
که نافرمانی‌ست جرمی عجیب!"
بگفت: "مرا مهلتی ده، خدای،
که گمراه سازم ره این آشنای."

خدا داد فرصت، ولی گفت باز:
بر بندگانم نیابی تو راز.
که هر دل‌سپرده به نور یقین،
نمی‌لرزد از وسوسات زمین.

فرود آمد آدم ز باغ وصال،
به دامان زمین، آغاز ملال.
ولی با دلش نوری از آسمان،
که راهش شود تا ابد جاودان.

اگرچه زمین، جای دوری بود،
ولی عشق، از آفرینش سرود.
و این داستان، مانده در گوش باد،
که شیطان چه گفت و بشر، چون فتاد.


حمید رضا نبی پور

کمی برای خودم اسفند دود کردم

کمی برای خودم اسفند دود کردم

تا از چشمها بیفتم

خاطرت برای من بدجور عزیز است


ثریا امانیان

یکی هست که همیشه کنارمه…

یکی هست
که همیشه
کنارمه…

نه اون بالا بالاها،
نه توی آسمونِ دور!
اون
توی دلِ کوچیکِ منه…

هر وقت
غمگین می‌شم،
یا خوشحال،
اون هم همون‌جاست
با یه لبخند آروم.

گفته:
دوستت دارم
همیشه!
ولی بعضی وقتا
ما یادمون می‌ره
که هست
چون توی خوابِ نازیم.

تا یه روز
دل‌مون بیدار می‌شه،
و می‌فهمیم
اون
هیچ‌وقت تنها‌مون نذاشته…


طهورا عسکری داریونی

"انسان" جان،

"انسان" جان،
در ژرف ترین نقطهء کوه یخی،
که قله اش پیداست
نگاهت را شنیدم،
وَ بُغض‌‌َت؛ پای درخت چندصدسالهء محتضر را، بارها زیسته‌ام ...

به غربت این غم:
چشمانِ خنثی،
زبان‌های قاضی،
وَ گوش‌های سنگین را،
طاقت بیاور!


که گاهِ "رهایی"
ارواح گیاهان،
عاشقانه ...
در آغوش‌مان خواهند گرفت؛
که به "آدم" امیدی نیست

علی لشگریان

در لابلای حسرت‌هایی

در لابلای حسرت‌هایی
که در دل پرورده‌ام،
چشمانت تنها،
همچون شمعی خاموش،
در قاب خاطره‌ها می‌سوزد
و آزار می‌دهد.
تصویرشان همچنان با من است،
آن‌جا که هیچ زمان
هیچ‌چیز به جز یاد تو نمی‌ماند.

سیدحسن نبی پور

برگ برگ دفترخاطراتم

برگ برگ دفترخاطراتم
راکه ورق می زنم
فقط توهستی ودیگرهیچ

سیدحسن نبی پور

پاک‌کن

پاک‌کن
شیشه ی
غبار آلودِ پنجره را،
می بینی...
حتی یک ستاره
در
آسمانت نیست!
ستارهِ ساز
نمی شوی؟


سید ادریس حسینی