حکم دل بود..

حکم دل بود..
که بعد از تو دل آرام گرفت

پیروز پورهادی

چه شادمانه ایستاده ام اینجا

چه شادمانه ایستاده ام اینجا
در فنس های کشیده بر پیرامون
خود را چنان می دانم
که ترس را به ارمغان دارم
اما ذهنم پوشالی
استخوانم همه چوب
و پیراهنم تهی از قلب است
پس بیایید پرندگان آوازه خوان
که اینجا
دشت خزان و بوران را
بهاری هست


سعید ممدوحی

در من همیشه تو بیداری

در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتنِ من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهانِ مانده در تن خک
کجای ریزش باران شرق را خواهید دید؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع...

خسرو گلسرخی

من مدیونِ تو هستم

من مدیونِ تو هستم
مدیونِ تمامِ زخم هایِ بی امانی که به من می زنی!
و مجال می دهی
قلبم بزرگ شود
و رویِ پایِ خودش بایستد
بزرگ شود
و تمامِ غمِ عالم را در خود جا دهد
بی آن که حتا برایت تنگ شود
من مدیون تو هستم!


نسترن وثوقی

من شاکیم, عمری پر از دلواپسی رفت

من شاکیم, عمری پر از دلواپسی رفت
در هر نفس یک سال, فصل بی کسی رفت

با دوربین و چشم و هر ابزار و هوشی
در پوشش و بر انتخابم بررسی رفت

ما معترض بودیم, هر کس سر نشین شد
برچسب زد, مارا و چون خار و خسی رفت


بر کوه ثروت خفته بودیم و هر از گاه
یک دزد آمد از کنارش هر کسی رفت

این روز های عمر من ناباورانه
در اختناق و تیرگی, طعم گسی رفت

فرهنگ های پست, جای این تمدن
آمد, و چندین نسل با دلواپسی رفت

محمد جلائی

عابرِ خط های سپید باش

عابرِ خط های سپید باش
چراغ های دفتر من
همیشه قرمزاند!

لادن آهور

گفت یارم که بگو نقلی از آن روز که من

گفت یارم که بگو نقلی از آن روز که من
در دلت ریشه زدم شد غم تو پاره تن

گفتم ای یار که وصفی‌ست دراز این توصیف
گفت یا شرح بده یا که تو می دانی و من

الغرض قصه شد آغاز به زور و تهدید
بارلاها تو‌ رسان قافیه را بر مخ من

گفتم ای یار چه بنویسم از آن روز الست
گفت بنویس چه بوده‌ست به صورت چه به تن

گفتم هیهات لباسش به چه رنگی بودش؟
یادم آید فقط آن چهره‌ی با ماسک بخندید به من

حال باید که بگویم دل من رفت ز دست
از دو چشمان سیاهت , ورنه او داند و من

گفت ذکر لبت اندر تبِ شوقِ شعرت
بایدت باشد از اندام و سیه دیده من

بارلاها مگر آن روز به جز یک نگهی
بوده چیز دگری خبط من و حاجت من؟

ای حدیثم مه تابان شب و عشق دلم
بگذر از این من بیچاره و این گفته من

دوستان , سعدیه این شهر اگر رفت از دست
گو بگردید به دنبال نخی , از تن تابیده‌ی من

سعدی مومیوند

(مدار صفر درجه- قسمت 16)

وقتی روی زمین باریست که کسی جز تو برای برداشتنش نیست،

پس بدان که خلقت تو بیهوده نیست.

(مدار صفر درجه- قسمت 16)