کاش من تنها ز تن ها می شدم
کاش تنها با تو تنها می شدم
کاش تنها می شدم از هر چه هست
کاش تنها با تو معنا می شدم
مصطفی مروج همدانی
با غمت بود که دل را به قلم دار زدی
وین چه سِرٓی است که تن برهمه اغیارزدی
من به تعبیرخودت حسن زلیخا بودم
توکه یوسف صفتی عشق مرا جار زدی
سوی عیشی ز خطا, بهروفا عمرم رفت
از چه آوازه مرا طبله به عطار زدی ؟
یاس احساس مراچیده,شکوفاشده ای
وز چه تو اشک قلم را همه انکارزدی!
کوچه سبز نگاهم همه در عطرتو, تر
چونکه صدقافیه ها برتن افگار زدی
شمع سوزان شبستان غزل تنها شد
گرچه با کوک غمت زخمه به هرتارزدی
نازنینا:تو به تفسیرقلم,تاج سرم میمانی
زخم اندوه فراقت به من اخطارزدی
من که پروانه شدم دور سرت گردیدم
از چه سان نقش مرا برهمه دلدارزدی
من و این نور دو چشمان غزل انگیزت
عشوه و ناز تنت شهره به بازار زدی
هرسحر قبله ی اشکی به تو آرد رویی
به کدامین گنهم نوش لب افطار زدی
وخداییکه غزل خوانده خودش میداند
که براین سجده چرا آنهمه طومار زدی
من و معشوقه فشانم لبی از لعل وعسل
تو مرا بنده بخوان,این دهن افسارزدی
توکه خودخال لبی اینهمه جان افشاندی
تنگی این دل تنها به سراپرده دگر بارزدی
معصومه حیدرپور
مرا سرزنش نکن
خیال ست دیگر
به هر جُرمی سرک می کشد
و دست هیچ قضاوتی به او نمی رسد
که با تو من گناهی کبیره می شوم
پر از آثار انگشت عشق
پرویز صادقی
نیستی که ببینی
چگونه فاصله ها
مرا زنده زنده می خورند !
پرویز صادقی
کجا بساط کردی که پیدایت نمیکنم
بیایی مثل همیشه به من گل بدهی
پولش را نگیری
ومن به تو بدهکار شوم
به جای تو می ایستم
گل ها را می چینم
به جای تو
دستان سرد و کبود شده را می فشارم
وقتی که به جای تو
کودکی ام را به خیابان می فروشم
به جای تو به بهار فکر میکنم....
ناگهان به جای تو
تن سنگین شهر می آید رویم سایه بندازد
بیدار می شوم
واین بار به جای خودم دلم برایت تنگ می شود
در آخرین بهشت زهرا
بساط میکنم
گل ها را می چینم, روی جسم پاییزیت
بدون اینکه پولش را بگیرم می روم
واین بار تو به من بدهکار می شوی................
آذین یوسفوند
من فقط یک دشت بی پائیز می خواهم که نیست
شاخه ای از غنچه ها لبریز می خواهم که نیست
گرچه مانند مترسک ها به بادم داده اند
سبزه ای در پهنه جالیز می خواهم که نیست
مثل هر آئینه مشتاق نگاهم ای دریغ
گوشه ای از چشم سحرآمیز می خواهم که نیست
ای فدای تیر مژگانی که مستم می کند
دشنه ای از ناوک خونریز می خواهم که نیست
آتشم زد هق هق صوت شبآویزان شب
نغمه ای از خنده های ریز می خواهم که نیست
در کویر آباد حسرت زندگانی تا به کی
آبشار و دره ای مهریز می خواهم که نیست
کفتری را سمت آزادی رها کردم ولی
بال پروازی برایش نیز می خواهم که نیست
علی معصومی
پیاده شو از واگنِ زردِ گلایه های پاییزی,
وخش خش رفتن را پایان!
سنگین است چمدان دلتنگی ات انگار!
بیا این تو ؛ این شانه های مجروحم,
این تو, این ترانه های آغشته به خیابان وپای خسته تر ازبارانم!
دکمه ی پیراهنت رو به سینه ات کِز کرده,
امّا هنوزبند است به نگاهای گاه و بی گاهِ آستینمان!
وبا نگاهی گره خورده در الیاف عشقمان, بازی!
سرد است نلرزد ,قلب بی قرارت باز!
باز,میکنم شال قلبم را
وته یک آفتاب بلند,می بندم تمامم رابه استخوان مانده از خاطراتمان؛
بگذار کمی بشنوم ,دست هایت را
دیر وقتیست کسی را جز تو .....
فاطمه شایگان