فقط یک شب
میهمان خانه ی ما بودی
مدت ها ست
که رختخواب ها
دل سپرده اند
به حکایت های بالشی
که آن شب
زیر سر گذاشتی
هوشنگ_رئوف
سرم میوه ی کدام ستاره ی غمگین ؟
پایم که رطوبت غریب ترین مردگان
آی
سرم میوه ی کدام ستاره ی غمگین؟
در هوایی از زخم و درنگ به تو می رسم
و می ایستم
مثله مثله هایم را باز می ستانم
از کف سه غول فراموش ز هم
می خواهم
در آینگی ناگاه باد
یکدم
جنون سر به سر شده ی دستهایم را ببینم
همیشه
با خود می گویم
کی خواهی آمد
که دستم مچاله ی قامتی نباشد.
محمد_حسن_مرتجا
تمام تنت
باغ شکوفه های سیب است
سهمم برسان.
سعید فلاحی
دل آدمها خیلی ساده گرم میشود
به یک سلام با لبخند
به یک دلخوشی کوچک
به یک احوالپرسی ساده
به یک تکان دادن سر، یعنی تو را میفهمم
به یک گوش دادن خالی، بدون داوری و نظر دادن
به یک همراه شدن کوچک
به یک پرسش : روزگارت چگونه است؟
به یک دلداری کوتاه
به یک دعوت...
به یک دست نوازش
به صرف یک لیوان چای
به یک وقت گذاشتن برای تو
به شنیدن یک کلمه: من کنارت هستم.
به یک هدیۀ بیمناسبت، به یک دوستت دارم بیدلیل،
به یک غافلگیری، به یک خوشحال کردن کوچک، به یک نگاه، به یک شاخه گل...
کاش محبت را از همدیگر دریغ نکنیم..
تو میایی و برایم
دست تکان می دهی از دور دست ها
تنها یک نقطه فاصله هست
میان نرسیدن و ترسیدن،
ترس از رفتنت
می پیچید همچون کلاف سردرگمی که
اندوهِ نبودنت کلاهی می شود در سرم
و رقص دستانت رج به رج زمستان را
به فکر کوچ پرندگان مهاجری ست
در حسِ تلخ بافته شده
برای غم شالگردنی آدم برفی های محزون!
مرتضی سنجری
چند روزی میهمانِ سبزه زارانیم و بس
از شمیمِ گلعذاران بی قرارانیم و بس
آتشی هستیم و آبی اندکی با بادها
در می آمیزیم و آخر خاکسارانیم و بس
چشم در چشمِ فلک داریم تا دم می کشیم
دمبدم جان می کنیم و زنده دارانیم و بس
اسبِ بی افسارِ دل را در بیابانی وسیع
می دوانیم و عبث گم در غبارانیم و بس
ذره ذره می کِشد جان خویش را تا نیستی
قصه سازِ هستیِ خویشیم و یارانیم و بس
یک شب آخر چون نسیم از سبزه زارِ زندگی
بی خبر از بامدادان رهسپارانیم و بس
آرش آزرم
و شب نبودنت را به رخم کشید
آواره در خود می گشتم
به یادت اشکی جاری شد
و قلم رقص زلفانت را یادم آورد
پریشان از خود جای خالی ات را مرکب پر کرد
قافیه که هیچ زندگی را در نبودت باختم
بیا و نظمی قسمت کن زندگی را...
ابوالفضل بافنده پور سردرود
زمزمه کن،
بیدارکن عدالت درخواب رفته را.
زمزمه کن،
میخواهم بچرخم
برمدار عاشقانه هایت.
بگو،
حرف بزن،
هنوززخمهایت التیام نیافته؟
ونگاه های سنگین بالای سرت؟ .
حرف بزن وطن
اززخمهای سر بازکرده ات،
وجوانانی
که باکفنهای خونین،
درگورهای دسته جمعی خوابیده اند.
دیگر نمیتوان سخن نگفت.
هرروز شبیه بیروت
انفجارمیگیرم و
دودمیشوم،
دود.
دیگر نمیتوان سخن نگفت.
کنج خانه وتنها
عشق بیماراست و
فرصت خواب ندارد،
درمان میخواهد.
حرف بزن وطن،
درمانم کن،
درمن
کودکی ازگرسنگی،
مادری ازغربت فرزندخویش،
وپدری ازکف خیابانی که هرروز
نعش لاله ای غلت میزند،
ضجه میزنند.
دارم به تاراج میروم
امیرکبیرمن
برخیز،
سکوت درد دارد.
درد، صبر
وصبر..
فریادبرخواهد کشید،
که بغضت آماده شلیک است.
دیگر نمیتوان سخن نگفت
بگو،
حرف بزن وطن..
دانیال قدیری