مرا عاشق می کند این همه باران

مرا عاشق می کند این همه باران
که در واژه های
خیسِ چشمان توست
شعری بخوان برایم
از عطر گُل های میخکِ گُلدان های
پشت پلک هایت؛
هم زمان با آواز تو
پائیز از راه خواهد رسید
می گویی: من این فصل را

در آغوش گُل های سُرخ پیراهنت
بارها در خواب دیده ام
و این زیباترین مرگ است
شبیه به دنیا آمدن غزلی ناتمام
که از دهان قلم جاری ست
در میان بوسه ی انگشتانت!

مرتضی سنجری

زیبا..، عطر گُل های پامچال روسری اَت

زیبا..،
عطر گُل های پامچال روسری اَت
موهای تو را بغل کرده اند
که اینگونه بر روی گُلبرگ های شعر
به رُخ کشیده
طراوت شبنم را؛
و قافیه ها در آن بامداد خُمار
در پس پرچین تکّه اَبرهای خاکستری
نگاهشان بارانی ست
پشت حصار پلک ها

حوالی اشک دردمند باغبان پیر!

مرتضی سنجری

حوّای من..،

حوّای من..،
بی دلیل نیست چشمان وحشی تو
بویی از دموکراسی نبرده اند؛
عطر رُز موهایت
حکومت می کند در قرن مُدرن
که اینگونه بی رحمانه
زیر یوغِ حکم پادشاه دیکتاتور
قلب مرا حبس کرده،
و می ترسم
از آن روزی که شعرهایم مثل
شعرهای شاعران سپید رو
به عشق واژه های روی لبان سُرخ تو
قیام کنند و سرکوب شوند!

دیوار اتاق کوچک من

دیوار اتاق کوچک من
پُر شده از عکس های لبخندت
مبادا روزی
صورتت طعم غم را بچشد
بر چروک پیشانی طاقچه ی دلم
همان جا که عطر گُلدان ها پیچیده
کنار آینه و دیوانِ شعر و گّلابدان
که قلب تمام شاعرانه ها می گیرد؛
وقتی گریه های تو را می بینم
انگار خدا در میان اشک چشمانت لنگر انداخته
شبیه کشتی بدون ناخدا
که نگاهِ غروبِ واژه های اندوهگین ساحل
به انتظار بوسه ی مژگان خیس ماه نشسته
در تلاطم جزر و مد دریا!


مرتضی سنجری

خوب من..,

خوب من..,
شعر کوتاه مرا
سنجاق کن به موهای بافته اَت
همچون گُل سر یاسِ سفید
که عطر واژه هایش
روسری اَت را دچار بی تابی کند؛
و شب من طراوت زُلف تو را در آغوش بگیرد
مثل بی‌خوابی لحظه های خوشِ مستی
میان رؤیای چشمان خُمار
در سحرگاهِ چشمک ستاره های دنباله دار
برای میهمانی شب های مهتابی
که ماه در آسمان لباس نو می پوشد
تا صبح طلوع کند
بر تن قاب پنجره ها
و ایوان پُر شود از گُلدان های شمعدانی!


مرتضی سنجری

به چشمانت خبر بده

به چشمانت خبر بده
اَبری نباشند
که واژه های پژمرده می ریزند
میان آسمان لُکنت گرفته
همچون برگ های خزان
از دهان قلمِ بی زبان
بر روی کاغذهای سپید؛
و دلتنگی از شعر من
چکه می کند برای روزهایی که
خورشید زمستان می تابد
بر گُلبرگ گلدان های کنار پنجره
تا فصل بهار هم آغوش گُل ها شود,
شاید امسال با آمدنت شهر من
بوی تو را حس کند
در کوچه های بی نشان!


مرتضی سنجری

سال ها نگران دل آدم برفی ها بودیم

سال ها نگران دل آدم برفی ها بودیم
و چشم دوخته بودیم به دستان خورشید
که دیرتر طلوع کند
تا زمستان برای هیچ شالگردنی نفرت انگیز نباشد؛
کبوتران سرما زده ی روزهای برفی هم
شبیه ما بودند در پی عبور از روزهای سخت
و دل به جاده ای سپردیم
که به غربت می رسد
انگار پاهای یخ زده واژه ها
توان راه رفتن نداشتند میان هجوم
کوچ پرندگان دلسرد خیالمان!


مرتضی سنجری

آشنای دیروز شعرهای من

آشنای دیروز شعرهای من
کدام ستاره را از آسمان چشمانت
بدرقه ی حریر گونه هایت کرده ای؟
که اینگونه سطر به سطر شعرهای جهان
پُر از اندوه روزهای بارانی ست؛
شاید غریبه ای بدون چتر
از شهر شرجی نگاهت گذر کرده
که زمین گیر خیابان های دلگیر مژه هایت شده
تا قافیه ای ناب بنوشد
از غزلوارهِ پلک های بلند تو
همچون دیوانِ رُباعی های عاشقانه!


مرتضی سنجری

آسمان همچون مادری پا به ماه شده است

آسمان همچون مادری پا به ماه شده است
از تولد ستاره هایی که
هر شب در آغوش نگاهت جا خوش کرده اند؛

انگار خدا شاعری ست
که زیباترین واژه را
در غزل چشمانت
میان صورتت نگاشته
زیر طاقِ دو بیتی اَبروهای منظم تو,
زیبا..!
وقتی اشک هایت جاری می شود
روی ابریشم گونه هایت
دلم می گیرد از این همه غم عظیم
که چگونه بنویسم تا قلم های درون گلویم
جان به سر نشوند بر روی کاغذهای سپید!


مرتضی سنجری

غم چیزی نیست

غم چیزی نیست
جز دو حرف که شبیه چشمانت
زیر پلک هایت جا مانده
تا شعر سپید من تراوش کند
از سیاهی مژگانت
که تمام جوهر سُرمه دان همچون
خطوط نستعلیق می رقصد
در میان غلتیدن اشک ها ی تو
روی گونه های تب دارت؛
و اینگونه عالم مرثیه خوان می شود
برای زمستان های سختی که
دیگر عبور کرده اند از فصل سرد من
در قافیه ی شب های تلخِ جدایی!

مرتضی سنجری