پائیز جان..؛
کدام روزهایت رنگ غم نیست؟
همچون برگ های زرد درختان
که واژه های مرا بغل کند
در روزهای آفتابی,
تا از حنجره ی قلمم شعر شاد متولد شود
برای جشن کاغذهای خط خطی و مچاله ای
که زیر شلاق های محکم فراموشی
محکوم اند به سیلی باد
و صورت هایشان از غم سُرخ شده اند
شاید نوازش قطره های باران مرهمی باشد
بر تن پُر آبله ی زخمی پروانه ها!
مرتضی سنجری
برای دل شکسته ام مهمان ناخوانده بودی که
باران شدی در خیالم
انگشت به شیشه ام زدی
شعری از حنجره ام متولد شد و
شیون شدم بین آغوشِ آشفته ی
لولای شکسته ی قاب پنجره ای غمگین
که روزهای پائیزی در آرزوی زمستان بود؛
افسوس کسی که رخت سپید بر تن داشت
قسمتش بود بی اختیار یک عمر ببارد
و رعد و برق چشمانش را
مثل لبخند عکاس باشی
قاب کرد به دیوار فراموشی,
انگار چشمت همچون شبنم
چکانده بود قطره ای را
مثل اشک های سقوط کرده
از گونه های گُلبرگ گُلدان ها
و از ایوان کنار تختخوابم
به خاک بوسه زد گلایل سفیدی
که خواب اَبدی را در چشمانم کفن می کرد!
مرتضی سنجری
شعری نوشتم به سردی زمستان
که از شتاب پائیزِ زودگذر
تقدیر برگ ها را رقم زد
انگار او در چشمان من می خواند
طلوع شوم آوازِ کلاغ های خیره
بر شاخه ی درختان را؛
ای کاش برای گریستن
شانه های گرم تو
اندوه مرا همچون آهِ غلیظ بغل می کرد
تا دلهره ای نداشتند کبوتران درون گلویم
و بدون وحشت لانه هایشان را
با هق هق ترک نمی کردند
شاید هرگز دلبسته ی
پناهگاه امن چشمانت نمی شدند!
مرتضی سنجری
در باغچه ها بکارید مرا
من مژهِ چشم شما هستم
اشک سیب باغ تنهایی
من خار در گلوی شما هستم,
من کالبد بی جان درون خاکم
چون ریشه های گم شده اما
در جنگل موی سیاه شما هستم,
من شعر کوتاهِ عاشقانه ی
روزهای سپیدتان بودم
بعد از شاعر شدنتان هم نیز
قافیه ای روی لبان شما هستم,
من درخت خشکیده ام اما
باران پائیز در دامن شما هستم
در پس پرچین باریدن های بی وقفه
مثل شبنم روی گُلبرگ زبان شما هستم,
گُل های روسری اَت به شکل نقاشی
طوری به قاب دلم نقش بسته که
حس می کنم شما زُلف پریشان
من نیز سنجاق گیسوی کمند شما هستم!
مرتضی سنجری
عده ای از بین شاعرها
که به هر واژه ترانه شدند
چند سطر که نوشتند و چون به خط شدند
در این راه یک شبه ستاره شدند,
عده ای هم غزل ها نوشتند و
عمری از گلوهایشان قلم ها روئید
شعر ناب جوشید و در این مسیر
همچون نخبگان از قطار پیاده شدند,
اولین عده ایده به عقل شان نرسید
مثل رشته بودند و عاقبت پنبه شدند
دومین عده رنج کشیدند و مُردند
مثل ورق های کتابِ تاریخ پاره شدند!
مرتضی سنجری
پناه بردم به شعری که
از هوای اَبری و نگاه معصوم تو
بر تن پریشانم نقش می بست؛
چمدان هم برای ماندنت
التماس می کرد به دستانت
که عمری همدم موهای سفیدم بود,
و من هر روز به تماشا نشستم
غروب غمگین جاده ها را
در مژگان بارانی اَت
که از چشمانت هزاران آینه شکسته می شد
روبروی صورت عبوسِ پیرمرد شاعری که
زُل زده بود به پیشانی پائیز!
مرتضی سنجری
غم های دلم را
با دوربین چشمانت
شکار خواهی کرد
در تلاطم اشک هایِ در بند صیاد دلت؛
که اینگونه شعرهای
قاب شده بر دیوارهای سکوت
گریه می کنند بر حالِ
آشفته ی شب های تنهاییِ واژه ها
زیر هجومِ دردهای آشکار
که الف را جا گذاشته اند
میان غمزه ی پلک هایت!
مرتضی سنجری
شعر تازه ای ست چشمان تو
با آن دو چشم
قلبم را می فشاری
از درون واژه های گلویم
قلم های بی شمار روئیده می شود
شبیه بغض بی امان پرندگان
که پرواز کرده اند به سمت لانه هایشان؛
تو را داشتن
آرزوی هر فصلی ست
برای تنیده شدن حصار عشق
بر روی شاخه سار درختان,
باید از چشمانت
جرعه ای چای نوشید
تا نفسی تازه کنند استکان های خسته
و دوباره زمستان را
تحویل آغوش بهار داد!
مرتضی سنجری
نگاه کن..!
روی زیبای تو
چگونه فریب داده
روزگارم را,
گویی در دنیای من
هیچ واژه ای جز نگاهت
متولد نخواهد شد؛
و بودنت به دلم مژده می دهد
روزی تمام غم ها
پیش وصال شعرها روسیاه اند
که اینگونه خم اَبروی تو
همچون دندان تیزِ تبر باغبان ها
پیکر درخت پیر جنگل را
دچار خوف و رجا کرده!
مرتضی سنجری
سلام می کنم
به بلندای قامت نگاهت
که از پنجره ی اتاقم
به گُلدان لاله عباسی خیره است
تا شکوفه ای سبز بخواند
شعرت را
به اندازه ی غزلی زیبا
که قافیه هایش پنهان شده
زیر خطوط پلک های کشیده اَت؛
ای کاش در آغوش پائیز
تو را می بوسیدند
کبوتران عاشقی که در سکوت مبهم لب های
زمستان لانه دارند روی درختان سپیدار!
مرتضی سنجری