دلم خودسر شده این روزها
که بی اجازه کتاب شعرت را ورق زدم
کاش پیچش مویت را
لا به لای واژه ها
هرگز نمی دیدم
و از چشمانت رُباعی نمی خواندم؛
آه که..،
مثل رفتن اَت در زمستان سرد
به اندازه ی تمام شعرهای وارونه
و پلک های سنگین تو خسته ام!
مرتضی سنجری
ماه من..،
دوباره امشب خواندمت
در ازدحام ستاره های نگاهت؛
همچون اشک هایی که
از چشمانت شعر می پاشید
بر روی گونه های عطر آلود تو
که اینگونه به اندازه ی سه حرف
ع ش ق نقش می بست
بر شبنم واژه های خروشانِ لب های من
باید شرح حال مرا
از آتش سینه اَم بخوانی!
مرتضی سنجری
دلبر جان..،
نمی دانم
در آغوش کدام ستاره خفته ای
که از دامنِ شب تو را بچینم،
شاید هم
میان گیسوان نقره ای ماه خوابیده ای
که شعر من هر شب می تراود
از چشمان خُمارِ باغچه ی تنها
در این سرزمین بی باران؛
سلام مرا به اَبر برسان
تا تمام واژه های
گُل های پیراهنت سیراب شوند!
مرتضی سنجری
چشمانت رنگ پائیز من است
که صدای خش خش برگ ها
همچون سمفونی باران
ساز ناکوک دلم را می نوازد؛
وقتی گریه اَم می گرفت
به هر ساز نگاهت رقصیدم
با واژه های مژگان بلند تو
میان دلتنگی هایِ شعر آسمان مغموم
که از گونه هایت می چکید
بر روی دفتر شعرم،
انگار این آهنگ غمگین را
عاشقانه در گوشه ی قلبم زمزمه می کردی!
مرتضی سنجری
چشمانت رنگ پائیز من است
که صدای خش خش برگ ها
همچون سمفونی باران
ساز ناکوک دلم را می نوازد؛
وقتی گریه اَم می گرفت
به هر ساز نگاهت رقصیدم
با واژه های مژگان بلند تو
میان دلتنگی هایِ شعر آسمان مغموم
که از گونه هایت می چکید
بر روی دفتر شعرم،
انگار این آهنگ غمگین را
عاشقانه در گوشه ی قلبم زمزمه می کردی!
مرتضی سنجری
دلبرانه لبخند بزن
که امشب
چشمانت شاعران غزل خوان شده اند
چه زیباست..،
گندمزارِ گیسوانت پریشان و رقصان
میان موج تابش خورشید تابستان
گونه هایت همچون درختان انار
طعم لب هایت خوشه های تاکستان،
شاید نسیم از تو بوسه ای دزدیده
که تمام واژه ها مثل سیبِ درون سبدهای
روی دوشِ دختران سرزمین مادری
لب هایشان از شرم
اینگونه سُرخ شده!
مرتضی سنجری
انگار چهل دختر
با دامن گُلدار
در سینه ام می رقصند،
چه پایکوبی و شادی زیبایی ست
مثل دودهای عمیق سیگاری که
اندوهِ چین و چروک حُفره های ریه ام را
لا به لای واژه های درون گلویم
در آخرین کامِ شعرم
رو به آسمان نگاهت سُروده ام
مگر در چشمانت غروب پاشیده اند؟
که اینگونه همچون پائیز
زود دلتنگ تو می شوم!
مرتضی سنجری[گل]
دیوان نگاهت همچون واژه هایی هراسان
پرسه می زنند حوالیِ تنهایی من
که بوی بغض می تراود
از اشک های جاری شده ی لبخندت
بر پیکر اندوهگین مژگان و چروکیده ی
صفحات مثنویِ کتابخانه ی قلبِ پریشانم؛
نگاهم که می کنی انگار
تمام میخانه های شهر چشمانت
در شعر لب های من احداث می شود!
مرتضی سنجری
می ترسم از شهر بی تو
می ترسم از سایه ی شوم تنهایی
بر تن دیوارهای سکوت،
می ترسم از فرار
مثل عطر تن اَت
که دیگر نیست بر نبض رگ شعرم،
در دلم افتاده این همه ترسِ نبودنت
و من همچون خوابِ کودکی هایم
همیشه ترس داشتم
از آمدن تابستان
که از قتل بهار بر می گشت
با پنجه های آغشته به خون و
زُلفِ پریشانِ خورشید
هنگام غروبِ سُرخِ روزهای اندوه!
مرتضی سنجری
گوش کن..،
صدای پای غم می آید
انگار پائیز پشت پلک پنجره هاست
مثل شیون باران
که عمری ست ناله هایش
به گوش اَبرهای کبود نرسید؛
و چه غمبار است
چشمان بدهکارم به آسمان
در روزگارِ اندوهِ چتری تنها
میان شعرهای خیس من
نمی دانم کدام غصّه را باور کنم
رفتنت یا هرگز نیامدنت!
مرتضی سنجری