زیبا جان..،
باران که می بارد
به یاد چشمانت افتادم؛
قلمم همچون اسلحه ای تشنه و خالی ست
که با پوکه های خونینِ بغض گلویم
فشنگ را قشنگ نوشتم
تا تمام ماشه ها چکانده شود
بر روی شقیقه ی سربازهای بی جان
مثل لاله های سُرخِ واژگون!
مرتضی سنجری
تمام شعرهای مرا اگر تمام کنی
باز هم انگشتانم گریه می کنند
برای قلمِ در گلو مانده ای
که از کلاغ های آسمان بارید
بر تن دفتر شعر سپید موهای تو
زیر آوار خاکستریِ این روزهای سیاه و دردناک؛
سلام بر خاطرات هرگز نیامده
میان بغض دلتنگی جهانِ من
کاش می شد سایه ی هیچ اشکی نیفتد
بر گونه سرد پائیز پنجره های رنجور!
مرتضی سنجری
خورشید من..،
بمان و ببار زُلف طلائی اَت را
بر تن شعرهای خاکستری اَم
که بی تو تمام رنگین کمان های
دفتر نقاشی هایم
پُر از اندوه است؛
نمی دانم جعبه ی مداد رنگی کودکی اَم
را کجای چشمانت جا گذاشته ام
که رنگ های شاد جهان می رقصیدند
برای غم دلتنگی آسمان نگاهت!
مرتضی سنجری
عزیز شعرهای من..،
مرا از جنس شعر شمرده بخوان
در هجوم دلتنگی های باران
بر تن پُر احساس پنجره های گریان
که می نویسم عاشقانه هایم را
برای چشمان سیاهت؛
و تو دوباره ورق بزن
موهای سپیدم را با مژگان سیاهِ بلندت
که جا مانده در
سکوت نگاه غمگین واژه
میان بغضِ خفته ی پلک هایت!
مرتضی سنجری
نمی دانم گریه های شبانه اَت را
تقدیم هق هق کدام ستاره کرده ای؟
که این چنین اَبرهای حسود
در حلقوم آسمان غوطه ور شده اند،
و دست های عفیف ماه نوازش می کند
گونه های تب دار شعرم را
در آخرین واژه های به جا مانده
بر روی قطره های باران پنجره ها!
مرتضی سنجری
تکه کاغذهای منقضی اَم را
میان رقص زُلف پریشانت در باد رها کردم
شاید واژه های بی دهان
حرفی بزنند از قدمِ بلور ماه
که هر شب تشنه ی نوازش دستان
ستاره ها بوده اند،
هر چند سکوت دلگیرشان
به گوش هیچ آسمانی نرسید؛
مبادا بوی بغض ترکیده ی بهار
در شعر گلوهایشان جا مانده باشد!
مرتضی سنجری
صدای توست که قلم بی موقع می نواخت
بر روی کاغذهای مچاله شده،
انگار در این زمانه ی سکوت
کسی نمی شنود صدای جیغ جوهرها را
که آرام فرمان جنگ صادر می کنند
میان رقص ناقوس های زنگ زده؛
و چقدر دلخوش اَند دانش آموزان بازیگوش
سر زنگِ تفریح که اینگونه تمام دنیا
گُم می شود لا به لای
خنده ی دفتر مشق های خیسِ شب!
مرتضی سنجری
تو میایی و برایم
دست تکان می دهی از دور دست ها
تنها یک نقطه فاصله هست
میان نرسیدن و ترسیدن،
ترس از رفتنت
می پیچید همچون کلاف سردرگمی که
اندوهِ نبودنت کلاهی می شود در سرم
و رقص دستانت رج به رج زمستان را
به فکر کوچ پرندگان مهاجری ست
در حسِ تلخ بافته شده
برای غم شالگردنی آدم برفی های محزون!
مرتضی سنجری
خو کرده ام به زیر سایه اَت
همچون دلداده ای تنها بدون چتر زیر باران
بنویس مرا؛
با نوازشِ رقص انگشتانت
مثل شعری نیمه تمام
بخوان مرا؛
مثل واژه ای ابتر در دنیای بکر
بنوش مرا؛
مثل استکان خُمارِ چشمان خیس
بچین مرا؛
مثل رگ های خشکیده ی ساقه های تاک
بمیر مرا؛
مثل تلقینِ سنگفرش خیابان های دلگیر!
مرتضی سنجری
زیبا جان..،
باران که می بارد
به یاد چشمانت افتادم؛
قلمم همچون اسلحه ای تشنه و خالی ست
که با پوکه های خونینِ بغض گلویم
فشنگ را قشنگ نوشتم
تا تمام ماشه ها چکانده شود
بر روی شقیقه ی سربازهای بی جان
مثل لاله های سُرخِ واژگون!
مرتضی سنجری