تو پاییزی و خوش نقشی به برگ و باد میمانی
تو آن نوری که در شبها چراغِ خانه افشانی
چه سرمستی به چشمانت، چه طوفانی به لبخندت
نسیمی با تو میآید، که میماند به طغیانی
هوایت میوزد هر جا به باغ و دشت و صحراها
تو خود آغازی از عشقی که بیپایان و پنهانی
تو طوفانیترین شعری که خوانده دفترِ عمرم
تو آن رؤیای بیپایان در آغوشِ زمستانی
شکسته میشود قلبم چو برگ از شاخه میافتد
که گویا قصهای دیگر ز عمرِ من تو میدانی
بهار از شوقِ دیدارت به رقص افتاده در سرما
زمستان در هراس از تو به خوابِ سرد و طولانی
نباشد این هنر در تو که معشوقی بگریانی
جَزَاءُ الخیر الْإِحْسَانی نیاید إِلَّا الْإِحْسَانی
احسان محسن زاده
روی بینی ام نشسته، روبه روی چشمها
خیره بر تصویر دنیا، هم کلامی بی ریا
پیکر سنگین او با دست های نازکش
گوشهایم را گرفته با تمامی قوا
دارد او در جسم سختی از فلز یک روح پاک
گرچه بی جان مینماید محرم چشمان ما
سرد و سرسخت است دمسازم ولی او بی ریا است
برخلاف گرگ مسلک بره ی ظاهر نما
صحبتی چون بین دنیا و دو چشم من گذشت
بر دو چشمم شد مترجم چارچوبی بی صدا
چشم ها را تاری دنیا به تنگ آورده بود
زین سبب برخاست فریاد دو شیشه بر هوا:
عاری از تصویرهای تار خواهد شد جهان
باشد این سوگند صدق دوستان باوفا
آه
همنشینی رسمش این باشد ولی از بخت ما
یک نفر هم نیست با کیش رفاقت آشنا
علی طهماسب پور
دلبرم، ای نازنین، شورِ جهانم از تو است
شوقِ دیدارت چو شمع، آتشِ جانم از تو است
زلف تو دام است و دل بیهوده سرگردانِ آن
این خرابآباد دل، گنجِ نهانم از تو است
چشم تو سحر است و لب، رازِ نهانی در شراب
این دو عالم بر لبِ جانپرورِ جانم از تو است
بازگرد ای سروِ ناز، از هجر تو خون گشته دل
چشم من چون چشمه، اشک روانم از تو است
هر کجا رفتی، نسیمی یاد تو آورد به دل
عطرِ گیسوی تو، باغِ گلستانم از تو است
گرچه دوری، همچنان شوق وصالت زنده است
این غزل، این شورِ عشقِ بیامانم از تو است
ابوفاضل اکبری
عشق در زندگی باغم وماتم بپاست
دل شادِ معشوق بعشقِ خاتم بپاست
گر خوش رویان جمع شوند درپیشِ ما
باز باخوشرویان ،نقد بحالِ حاتم بپاست
گر خوش هستی در روزگار وزندگی
یادآردلخوش در زندگی به طلاتُم ها بپاست
در زندگی غم وشادی بهم آمیخته است
آنچه درظاهربینی در درونِ روانم بپاست
گاه زیرو گه رو درطولِ این زندگی
غم نخور درهر اوج موجِ جانم بپاست
اوج عُمر زندگی درلرزشِ حیاتِ ماست
این هم بگذرد، آخر باخمِ مماتم بپاست
گر نبود درزندگی هیچ حمدوثنا
دلخوش به قُربانگاهش،درصلاتم بپاست
گر نبود درزندگی صراطی بجز راه نبی
ره اهدنا.. المستقیم درصراطم بپاست
گر نبود هیچ گیاه ونبات در روی زمین
خشک می شُد زندگی، درنباتم بپاست
ای( ولی )خوش باش درچندروزِ دُنیای ما
گر نپرسد حالِ تو ،حالت بحیاتم بپاست
ولی الله قلی زاده
صدیقه طاهره است و نامش زهرا
مادر به امامت است وصف اش کبرا
سوگند به روزی که تنش کرد سپر
تا حرمت همسرش بدارند اعداء
بشکست کمر و طفل خودش سقط نمود
اُفتاد زپا به پیش چشم مولا
دردش ز در و میخ و کلون در نیست
بشکست کمر و دلش ز اَعداء یکجا
دیدست که همسرش چگونه بردند
دست بسته به سوی عهد و پیمان تنها
این روضه ی همسر علی تنها نیست
این داغ پیمبر است و آلِ طاها
کاظم بیدگلی گازار
درختها در برودتی عجیب رشد کرده اند
هرجای این زندگی دست می کشم ریشه های توپیداست
لهجه این باران را توباید بلد باشی
آمدی
بدون چتر بیا
باور کن تورا خوب بلدشده ام
مهربان من
بیا دستی به سروصورت این زندگی بکشیم
و این تنهایی مدرن را بیرون بریزیم
دیگر از من چیزی نمانده
جزدوچشم
ویک قلب که در سینه تومیتپد
غریبه ها که نمی فمند
غریبه ها که نمی دانند
ما سرگردان
میان میدانها و ترمینالها
میان خیابان ها و ایستگاهها
به دنبال زنی که می رود عشق بیاورد
خوشبختی بیاورد
و تمام توهمراهش راه افتاده ایی
می ترسم چشمهایم را ببندم
و پاییزو نارنجی های دنیا تمام شوند
مهربان من
دلم که تنگ می شود
تورا با خودم اشتباه می گیرم
این عشق معجزه می خواهد و یک پیامبر راستین
بین ما یک دیوار
و یک ساعت زنگ زده
و یک آه
فاصله انداخته
یادم هست گفتی بیشمار دوستت دارم
ودیر رسیدن بهتراز نرسیدن است
جان دلم
ایستاده ام وبی خیال تونمیشوم
باورکن دیگر چیزی نگرانم نمی کند
حتی این مرگ که همه جا راه افتاده و زیرلب سرودمی خواند
حتی این زن که آدم گریز شده
چقدر دوستت دارم
طوری که رپرتاژدنیا شده ایی
لیلی صابری نژاد
قسم ب نبض شقایق
به سر به مُهری یک راز
قسم به شعر و ترانه
به حس خوب سرآغاز
قسم به لحظه غربت
به آن بهانه دلتنگ
قسم به سرکشی رود
به غصه داری یک سنگ
قسم به داغی یک اشک
به انطباق دو پیکر
قسم به زایش یک شعر
به اضطرابِ کبوتر
قسم به لحظه کابین
به بله گفتن یک زن
قسم به بکری یک یاس
به فَرّ عشق تو و من
قسم به بی قراری یک شب
به یک تلاطم بی ربط
قسم به پاکی باران
به رقص و حقه بربط
.
.
مرا قسم به هرآنچه
زتو مراست نشانی
نمی روی زدل من
قسم به آنچه تو دانی
نیلوفر نیک نهاد
بن بست هایی
چه شلوغ
چه خلوت
برای ما
از تن دیوار
که استخوانش
معلولیت بن بست داشت
یادگاری نوشتند
سارا رضایی