سراسر کلبه را

سراسر کلبه را
نورانی می کنم
بافانوس فروزان
که عشق شعله می کشید
آمدنت را

سید حسن نبی پور

تو برای من متولد شدی

تو برای من متولد شدی
در شب زیبایی و مهتابی
پاییز برگ‌ریزان

سید حسن نبی پور

گم شدم، در وسطِ راه رهایم کردی

گم شدم، در وسطِ راه رهایم کردی
توی تاریکی شب هول و ولایم کردی
مثل یک شاخه ی نورس که به آهی بنداست
از تن و ساقه و این خاک جدایم کردی
کوچه ها پر شده از وسوسه ی دور و برم
پیش چشم همه انگشت نمایم کردی
واژه ها یک به یک از نو به ردیف آمده اند
حینِ اجرای غزل خوب و ظریف آمده اند

تو به اندازه ی یک شهر مرا می فهمی
عاشقی ساده دل و سر به هوایم کردی
با غزل می شود از یار دو صد کام گرفت
یا که برعکس در این معرکه سرسام گرفت
سرنوشتم شده با شعر عجین ای شاعر
فاعلاتن فعلن نغمه سرایم کردی

محمد منصوری بروجنی

دگر نتوانم که سر عشق بپوشم

دگر نتوانم که سر عشق بپوشم
پر از فریادم ولی هر لحظه خموشم
پروا ندارم که پروانه ام چنین گرد شمع
به جان آتش افروختم ولی حلقه به گوشم
سحرگاهان مست نماز به پایت افتادم
منم آن رند آزادکیش چو از عیش تو نوشم
دل رسوای مارا نیست اما هست ملال تو
من از حریر نگاهت مدام به جوش و خروشم
چه کرده ای با من که جز روی ماهت نبینم
بسان آهویی که از عمد در پی صیاد کوشم


آرش بیشه کلایی

آدم بد ذات همیشه شَر بُوَد

آدم بد ذات همیشه شَر بُوَد
حتـی از حیوان هم بدتر بُوَد
خَر آمـوزش ببیند روز و شب
هیچ تغییری نکرده ، خَر بُوَد

شاپور علمی

در آرزوی وصل تو‌اَم، بی‌خیالِ فراق

در آرزوی وصل تو‌اَم، بی‌خیالِ فراق
اسیر نگاهِ تواَم، در سیاه‌چالِ فراق

هنوز از قلم، شعرِ من، می‌ریزد
برای تو، که نیستی بیخیالِ فراق

نبودنت، یقینی‌ست که باور نمی‌کنم
هنوز ترس دارم از احتمالِ فراق

کویرِ نگاهم، بی تو بارانی‌ست
ببین تناقض ِ این خشک‌سالِ فراق

به جغرافیای عظیمَم نگاه کن
از این جنوبِ جنون، تا شمالِ فراق

رسیده‌اَم به وصل، خوش به حالم باد
رسیدنی که نیست جز، وصالِ فراق...

صبا فاطمی

حال که دلم با شرحه ای از برق نگاه در رجا مانده

حال که دلم با شرحه ای از برق نگاه در رجا مانده
شراری از آتش شوقش در خلوت دل بجا مانده
تیشه ها فرهاد بر پیکر بیسُتون به عشق شیرین زد
قامت رعنای مجنون خمیده در هجر لیلا مانده
گرچه امروز هم از دیار زندگی بس شتابان می رود
غمی نیست، غنیمتِ فردا در گستره ی دنیا مانده
چو سیلابی اگر فراقش سامان من اینک ببرد
محزون نشود دلم تا پاکی پهنه ی دریا مانده
هرچند از حافظه ی دنیای کوچکم رخت بر بست و رفت
سر خوش و مسرورم که نشانش بر تارک دنیا مانده

به آوازی حزین دنیایم شرح هجرانش می سرود
هر گوشه از عالم چکامه ای در وصفش بجا مانده
ز خاموشی غرقه گشتم در سنگینی دریای سکوت
لب دوخته ام اما در سرم هنوز هزاران صدا مانده
همه گریزان از من و من گریزانم از هستی خویش
بی پناهی شهد است گر بدانی پناهی از خدا مانده
نوای من از نای آن نی محزون مولانا رسید
خوش الحانی که در بحر وجود از نیستان جدا مانده

تورج امیری

سرشار زشوق چشمه ی آوازم

سرشار زشوق چشمه ی آوازم
دل را به تماشای رخت می بازم
مستم ز زلال زمزم چشمانت
با عشق تو با زمانه من می سازم
سید احمد جعفرنژاد