در سکوت و ظلمت شب
درد دل خود با خویشتن
ذهنم را پر از یادش نمودم
خود را به آغوش او سپردم
راز شب نهفته در آسمان پر فروغ
و ستارگان بیدار است
دل کندن از طلوع ماه سخت است
غروب ماه دلگیرتر از آن است
هوشیار و مست حضورت بر بالینم
من در کنار تو
آواز سکوت میخوانم
تا جیر جیرک ها بخوانند
هوای دلم ابری است
چشمانم بارانی
قلبم به یادش می تپد
خنده ای دارم غمناک
غمی دارم خنده دار
آتش زبانه میکشد
از وجودم
سخن دوری دارد و هجران
مختصر ترانه ای سرودم
آهنگ حزین نجوا میکنم
صدای پای تو را می شنوم
بر روی سنگ فرش های
نقش ترنج بسته بر خاطراتم
می مانم کمی منتظر می شوم
گفته بودی
تا قبل از شفق خورشید
به جستجوی من می آیی
آه ، راز شب بود
من نفهمیدم
تو دگر باز نخواهی گشت
من هستم و شب ها
قصه عشق و دوری تو
و چشمی به انتظار آمدنت
حسین رسومی
کدخدای ده که آن مُلّا بُوَد
روزگارِ ده ما گه گاه دولا بُوَد
هی دُعا خوانند ولب بازی کنند
خداگُفته کار باتلاش ودُعا بُوَد
کدخدای ده که صهیونی بُوَد
کارها ش پیچیده وجنونی بُوَد
هی کُشد کودک وزن را بی گناه
غاصب آخرش دیوانه ومجنونی بُوَد
کدخدای ده که آدم ترسو بُوَد
کدخداازروی ترس همسو بُوَد
آدم هرکار دلش خواست بکند
جاهل خوب وعاقل کم سو بُوَد
کدخدای ده که آدم دانا بُوَد
کارها خوب و دِلا بُرنا بُوَد
خوشرویان با اخلاقِ خوش
آدما شادو لباپُرخنده وزیبا بُوَد
کدخدای ده که خوش اخلاق بُوَد
کارها سهل وفکرها پُرخلّاق بُوَد
مردم ده در سایه ی مال ومَنال
شُکر گویند، ساکنِ آن رزّاق بُوَد
ولی الله قلی زاده
نگو روزی نباشم
که شعرهایم مرثیه می شوند
و چشم هایم غرق در اشک ،
دست ها نوازش را
و لب ها بوسه را از یاد می برند
نگو روزی نباشم
پریشانم نکن
که پریشانی فقط برازنده ی موهای توست
بمان
و خاطراتت را به من هدیه کن
بگذار
دست خالی
از این دنیا نروم
مجید رفیع زاد
حواست هست که دوستت دارم ؟
یا عشق مرا
در انبار قدیمی خانه مادر بزرگ
رها کرده ای ؟
رها کرده ای یا شاید هم گم کرده ای
نمیدانم
اما اطمینان دارم
هر که آن عشق جان سوز را
در میان عکسای سیاه و سفید
یا
ما بین دست نوشته های آبلیمویی
که با شمع سوزانده شده اند ،
پیدا کند ؛
به سراغ تو خواهد آمد
و از شعله های آتشینِ
این عشق
خواهد پرسید ...
آن روز تو سکوتی خواهی کرد ،
به بلندای فریاد ...
و نفسی خواهی کشید ،
به عمق اقیانوس ها ...
نسترن ظفرمند
چشم در چشم تو بودمکه حواست پرت شد
جای دیگر فکر و ذکر بی اساست پرت شد
تا به خاطر اورم ارج و بهای خویش را
روی دوش قاصدک ها اسکناست پرت شد
باد را هر رشته شالت به رقص آورده بود
روی گل های شقایق عطر یاست پرت شد
در میان چشمه سار و کوهسار پر غرور
خوشه ای از تاک انگور لباست پرت شد
صورتت را سمت بالا بردی و چشمک زدی
تا خود خورشید تابان انعکاست پرت شد
در قمار زندگانی جفت شش آورده ای
روی تخته نرد اگر پیوسته تاست پرت شد
از خدای خود چه می کردیکه طلب ای نازنین
اخگر اختر نشان از التماست پرت شد
بی نظیری که مراعات مرا کردی ولی
در کمال واج آرایی جناست پرت شد
علی معصومی
شب را برای تو کنارگذاشته بودم
ولی افسوس
تاریکی نشانت را از دیدگانم ربود
غلامحسین افراس
تـــو آمــدی...
کــه:
اَلـوانِ پـاییـز را بـه لطفِ ظهـور...
و احسـاسِ لـبریـز را بـه عطـرِ حضـور...
مُجَسَـمْ کنـی، جِلـوِهٔ حُــور و نــور...
تـو را مــاهِ بَــدرِ مُنیـرِ صَبـور...
تـو را سَـروِ آزادهٔ پُـر غـرور...
تـو را ای
سـراسـر غـزل
سـراپا بلـور...
تـــو را بـا نشــاطِ دلــم جــورِ جــور...
بـه مِهـرِ وفـور و بـه سُور و سُـرور...
که چشمِ بَد از روی تو دور و کور...
تـولـد مبـارک مبـارک حضـور
امین کرمانی اول
پر پروانه را بستند و پروازش پریشان شد
بی خبر از قدرت پیله که آغازی دگر دارد
به آوایی، به خط شد نظم هوشیاران ژولیده
ولی افسوس محبوبم کلامی مختصر دارد
به قطره اشک آن شمع و زمین همچو پروانه
که خالق چرخش گردون چو رقصی بر کمر دارد
تمام پیکرم زخمی ز زخم کین انسانها
عجب از عالم معنا که سنگی ره به زر دارد
چه غمگین آن پدر شرمین شد از فرزند نا اهلش
زمانی می رسد شاید پدر نام از پسر دارد
چه باشد صید صیادی که خود را در کمین دارد
که او بر صفحهٔ خورشید ، گردون را نظر دارد
محمدرضا بیابانی