بی گرمیِ دستت دل و جان پر درد است
در حسرت تو کل جهان پر درد است
برگرد شبی تا که پناهم باشی
بارانِ بدیست، آسمان پر درد است
در سوگ تو یک آدم افسرده شدم
در من به خدا روح و روان پر درد است
آغازِ بهارِ عشق بودی ای کاش
وقتی که چنین فصل خزان پر درد است
انگیزهی شعر و شاعری از من رفت
این شاعر بی تاب و توان پر درد است
مهدی ملکی
پاییز باز خانه ی دل را به غم کشید..
خواب از دوچشم عاشق این غم زده پرید
باز آسمان گرفته و افسرده شد زمین
درغربت نگاه من فصل خزان رسید
باغی که پر ز غنچه و گلهای لاله بود
سرزد خزان و بی هوا گل شاخه شاخه چید
یکباره در نگاه جهان غم طلوع کرد
هر لحظه قلب اسمان از عشق ناامید
آمد خزان سرد و هزاران دل غمین
اه از زمانه،، اینچنین ناز خزان خرید
لیدانظری
همدمم تکخال و نَچرال است و بوم رنگ نیست
نسل دیروز است و با او نوبری همسنگ نیست
صد برابر از زمین در هر نگاهش جاذبه ست
تاروپودم چاره جز تسلیم بی آهنگ نیست
تا به لب بردم که یوسف چهره هستم در سراغ
طعنه زد ما را که یوسف میوه ی در چنگ نیست
با زبان بازی همیشه آب در هاون زدم
دل ربایی پیش او جز کودکی در ونگ نیست
برده ام تیر و کمان را در غلاف از صید او
دست ما را گر چه خالی تر ببیند ننگ نیست
خارج از هر سفسطه بازی گمانم واقفست
این دل دیوانه در تسخیر شاخ و برگ نیست
یوز بی تابم به مسخ ماه چشمی بی مثال
گرچه سگ دارد نگاهش خواستار جنگ نیست
عادل پورنادعلی
از صدای درد قلبم سروِ همسایه شکست
سروهای خانه ما همچنان مغرور و مست
در نگاه شاپرک گیسو پریشان می کنند
باده نوشیده شده انگار از روز الست
در پی یک قاصدک چونان به بادت می دهند
تا ثریا می روی تنهای تنها مستِ مست
معرفت درِّ گرانیست نه به هرکس بدهند
گر به کرکس ندهندش پرِ طاووس قشنگ است
گاز می گیرد دو دستت تا ابد این را بدان
دست پر عسل اگر کردی دهان ذات پست
مجتبی نکویی فر
دور انگشتان من پیچیده موهای فرت
شاعرم کردی تو با این چشم های کافرت
سمیه مهرجوئی
بس دلم تنگ است و دل پر درد و غم
زد بسی گیتی ز کینه زخم ها بر دلم
بس بدیدم ظلم و جور زین آدمی
کا آدمیت را نخواهم زین پس دمی
از عجایب هرکسی بدتر و ظالم تر است
دلخوش و بی دردترو لاجرم دارا تر است
نرخ روز از ما خریدند اغنیا خوبی را به زر
درعوض ظلم دیدیم ما نه نیکی و نه زر
گیج و مبهوتم از ضرب المثل های کهن
کی محبت خارگل میکند زدلافی در سخن
روزگاری ما سر و جا و نام و نوایی داشتیم
چوب دل خوردیم وهلاهل را شکر پنداشتیم
گفت آن پدرِ پیرِ حکیمِ من، ای گل دردانه ام
کس نباشد لایق مهر و رخت گوهریک دانه ام
گوش پندگیرانه بستم آن زمان برزبان دُر سخن
تا که هر رندی و رذلی شدم را آنچنان مرد کهن
پست بودندآنان مرا چون برگ گل پژمرده اند
زخم کردند برگ گل، خاران به گل بیگانه اند
رؤیا جلیل توانا
با چشم تو بر چهره ی گلها، خیره
با یاد تو از خاطره گیرم جیره
بر غصه و غمهای دلم، طعنه نزن
افسون نگاهت شده بر دل چیره
در خاطره ها دوره کنم یادت را
حرف و سخن و گفته و فریادت را
آن لحظه دیدار پر از شور و شعف
شوقی که عیان بود به بنیادت را
حیرت زده از کار قشنگ تقدیر
در فکر قضا و قدر و هر تدبیر
اندیشه کنم من همه دیدار ترا
دیدار پر از قصه و صدها تفسیر
انگار زمان، قصه ما را کم داشت
در دفتر خود نقشه ی یک ماتم داشت
هر دم به خیال خوش ما، می خندید
تقدیر هزار نقشه بر آدم داشت
رندانه دلم را چه قشنگ، بازی داد
با ساز دل انگیز خودش نازی داد
تا دید که دل، خام خیالی گشته
زخمی زده بر سینه ی من، رازی داد
حالم تو ببین ، جز تو نمی جویم من
هر جا نگرم ، جز تو نمی پویم من
در باغ دلم تا گل رویت ، رویید
هر جا بروم یاد تو می بویم من
در کوچه به هر رهگذری می مانی
از شهر دلم، می گذریی پنهانی
در دورترین نقطه دنیا باشی
نزدیکترین مونس دل ، در جانی ....
سیمین حیدریان
ای تـرمهی گلبوی طراوت
مصداقِ صبوری و صداقت
ای هر نفست معجزهی صبح
مهتـــاب بلوریــن اصالت
ای پـردهنشینِ دلِ خسـرو
گـلواژهی شیرینِ لطافت
ای نغمـهی بــارانِ نــوازش
بـر زمزمِ جـاریِ سعادت
بیتو نفسِ شادِ غـزلْ، مُـرد
ای چشمهٔ جانبخشِ سخاوت
ای پنجرهی چشـم ستاره
آیینـهی سـیمایِ رفــاقت
مستم به سلامِ لبِ ساقی
ای بــادهی جانسوزِ ملامت
حُکمی بـده بر حرمتِ مستی
ای قاضی دیـوان عدالت
قمـری دلم با غزلت کوک
ای سایهی خورشیدِ نجابت
پـرتو به هوایت غزلی گفت،
تا خوانده شود محضِ عنایت
بنفشه انصاری پرتـــو