مثل مرداب که در پهنه ی صحرا مانده
دل من در عطش دیدن دریا مانده
هیچکس یاد من عاشق تنها نکند
منمو یاد تو که کنج دلم جا مانده
گفته بودی که به یک پلک زدن می آیی
قدر یک عمر نگاهم به در اما مانده
هَوَس روی تو هرگز نرود از دل من
سیر اصلا نشود، لعبت رسوا مانده
مثل یوسف ببری از همه دل اما حیف
حسرت عشق تو در قلب زلیخا مانده
بهنازخدابنده لو
چشمانت برد
هرآنچه در خیالم
بافته ام...
قاسم احمدی طیفکانی
خون میرود از آه خسته ای گر اثر کند
زنهار از سینه سوخته ای حوصله سر کند
پنداشته اند ماه پنهان شود مدام
گر ابر سرآید ، هویدا و نورمستتر کند
آهسته تر برو روز های عیش ما
سال ها دویده ایم که چنین مختصر کند
در تارک ما نگاشته اند آنچه پیش روست
در تلاطم زندگی بارها قضا سر بدر کند
آن ماهروی نکرد با لعل لبش حاجتم روا
از ما گذشت بل آیند گا نش مفتخر کند
آهی تا هست جان ، همت بلند نما
امید مدار به کسان که نیشتر کند
عبدالمجید پرهیز کار
دیدمت با دیگری انگار قلب من شکست
باز هم چون مثل هر شب در دلم غوغا نشست
باورم هرگز نمیشد تو فراموشم کنی
بغض ویران و غرور و قلب من از هم گسست
بعد تو دیگر توان زندگی کردن نبود
بعد من هرگز ندیدی روح بر شعرم نشست
دوستت دارم تو را از جان خود هم بیشتر
مهرتو در ریشه ی جانم هنوزم هست و هست
بعد تو من مست دیدارت شدم مجنون من
من همان لیلای مستم مستِ مستم مستِ مست
سمیه مهرجوئی
خاک حاصلخیز ما تشنه به خاک افتادهاست.
خاک و خون برپا شده دل بی صدا افتادهاست.
دستهای پینه بسته دردشان حالا کمی...
بیشتر از پیش این سوزش به جا افتاده است.
درد ما امروز رنج دیدگان خسته است...
چشمهایی که به زیر از شرم نان افتادهاست.
میرود رودی ز خون آدمیت بر زمین...
حول دنیا بر سر افراسیاب افتادهست.
دم ز عدل و عادل و مردم ستایی میزنند...
دلق کاذب، این نقاب از دستشان افتادهست.
خون ما در شیشه شرب ناب آنها شد ولی...
طالع نحسی از آن در ظرفشان افتاده است.
کودکان ما ندانند آرزو از آن چیست...
کین عروسک ها ز دست سردشان افتاده است.
شعر من در سینه دارد، حرف های بی شمار...
جوهر جوشانم اما از توان افتاده است.
ای دریغا حسرت و اندوه ما پایان نداشت...
آدمی از آسمان بهر همین افتادهاست.
حدیثه اله پنبه چی
هرچه گشتم ای دریغا همدلی پیدا نشد
غرقِ امواجِ سترگ و ساحلی پیدا نشد
زندگی را وقف کردم، در پیِ دلدادگی
دلربا دیدم چو ریگ و فاضلی پیدا نشد
از زبانها می شنیدم هرزه هایِ همدلی
هرزه ها هار و حریفِ کاملی پیدا نشد
چه بسا، دلداده ها دیدم ولیکن بی زبان
در زبان بازی وزین و قابلی، پیدا نشد
دل رها، رفتم به دنبالِ رَه و رازِ خرد
درخرد، جز خام خوشه عاقلی پیدا نشد
بازلی پیدا نمودم خالی از عشق و هنر
در زبانش جز غرور وغافلی پیدا نشد
درد را، گفتم برایِ عاقل و فاضل همه
هم صدایی سوژه بودُ حاصلی پیدا نشد
همزبان وُهمدل وُ همسایه وُهمرَه بسی
در شمارِ هیچ یک، آب و گِلی پیدا نشد
عمر رفت وُ، در مدارِ عاشقیّ و عاقلی
یک محلّل در مصافِ مشکلی پیدا نشد
تا که هرجاهل به شیپورِجماعت میدمید
درسرایش هم مگر خلّ و چلی پیدا نشد
مدّعیِ عشق و عاقل بس فراوان و فطیر
هرچه دیدم کوسه وُ، زلفِ زِلی پیدا نشد
امیر ابراهیم مقصودی فرد
از بهارِ بخت سهمم خار بود
گویی از من باغبان بیزار بود...
میچکید از چامههایم شرحِ غم
فارغ از حال و هوایم یار بود...
بوستان در دستِ تاراج خزان
گلعذارم مأمنِ اغیار بود...
خانه خالی بود از عشق و طرب
بینِ من با سایهاش پیکار بود...
عهدِ الفت را طبیب از یاد برد
هرکه را دیدم خودش بیمار بود...
دیگِ حسرت جوش میزد در دلم
ریشههای دردسر بر بار بود...
زندگی با وعدههای پوچِ خود
پیشِ چشمم آرزوها تار بود...
بیکسی سهمِ من از دلدادگی
کوهی از غم در دلم انبار بود...
میزدم بر هر دری نالان سری
در قفس ماندن بسی دشوار بود...
گرچه بود از دوریات مرگم هوس
بیتو مردن هم برایم عار بود...
زندگی مردار و دنیا کرکسی
معرفت کی خصلتِ پرگار بود...
حسن کریمزاده اردکانی
لبریزلبریزم
ازحادثه های بی تو
از زمزمه تنهایی
زیرتیغ نگاه خورشید
فصل راتازه کردم
ماه را به آخر
جرعه ای صبر
قطره ای اشک
تقلامیکنندتا
تاب آوردندخاموشیِ برق نگاهی
راکه بزم میکردپیکریک عاشق را
آسمان بی قرار
شب بیدار
ماه تاریک
زمان اندک
بسپاردلت رایکبار
به تمنای وصالِ مجنون
زهره غیاثی