با تو دنیایم
سراسر شعر است
ولی شعر چشمان تو
آنقدرزیباوجذاب هستند
که ردیف نمی شوند
واژه هایم
سید حسن نبی پور
برجک سربازی جای ایست
از برای اندیشیدن
تو در آن برجک کوچک
تنهایی
پنداری در تاریکی شب
جز سیاهی چیزی نیست
که آن چراغ کوچک
روی آن برجک
می شود نور امیدی آری
گاه شاید صدای جیر جیرکی
در دل شب
تو را به خود آورد
و دلت هوای خانه کند
لحظه ایی به یاد می آوری
صدای جیر جیر ک ها را
که در شالیزار می خوانند
فصل کار و تلاش
که باید با پدر همراه شوی
برای نگاهبانی از شالیزار
در دل آلونکی با چراغ بادی
با هزاران فکر در سرتان
نکند حاصل کار و تلاش مان
با شیطنت حیوانی
یا خشم طبیعت بر باد رود
نکند در قول و قراری که بعد از
فصل برداشت گذاشتیم
فقه ایی افتد
و زمان وصل دو عاشق
دیر گردد
آری تو در آن آلونک کوچک
با امید می مانی
خوشحالی
که شبی دیگر را سپری
کرده ایی
گاه پنهانی نگاهی به تقویم
کوچکت می اندازی
و با لبخندی یک روز را
خط می زنی و می گویی
روز های دگر هم می گذرد
ناگهان با صدای سربازی
به خود می آیی
که می گوید خسته نباشی رفیق
و تو با خا طر ه ایی
شاد از خانه اتان
از یارت
پله ها را یک به یک می شمری
تا شبی دیگر باز هم
در این برجک کوچک خاطر ه بازی
بکنی
آری برجک سربازی پر خاطر ه است
می دانی
گاه تاریخی را در دل دیوارش
می بینی
که نوشته است آخرین روز
تمام
گاه هم رد اشکی را
بر تاریخی بی نشان
می بینی
که شاید از دلتنگی ایست
آری
برجک سربازی از برای
هرکس خاطره ایی
می سازد
گاه در دل شب
کسی در دل آن
آواز می خواند از
دوری یارش
یا که نه
از دست دادن هایش را
فریاد می کند
برجک سربازی شاید
از برای خود یک کتاب
پر غصه است
خوب و بد. می گذرد
و تو بعد از برگشت
از سربازی
می شوی یک مرد کامل
که باید از پس
بازی های روزگار بر آیی
و تو می مانی
روز های که در پیش داری
آری
و نگاهی که گاهی
به کارت کوچکی
می اندازی
یا که می خندی
یا که نه با مکثی
در خیالت می روی
به آن برجک کوچک
در دل شب
که ردی از خاطر ه ات را
در آن می بینی
که نوشته است
تمام سربازی آری
شیدا جوادیان
سر به مُهر گشته ام در سحر با حال زار
خاطرم تیره ست و تقدیرم در این سال زار
گر نبخشی این بنده افتاده به خاک
گر نبینی این سیه روی در احتزار
نروم از سرکویت چو برانی با سوز و گداز
هر چه خواهی بر سرم آر ای چاره ساز
رحمتی فرما در این هنگامه ای بنده نواز
سر زسجده بر ندارم چون نبخشی در نماز
ابوالقاسم میدانی
ای زخم نمک مشو بر جان واژگان من
قاصدک رها مشو بر زبان مردمان من
پیغام را قاصدک در سکوت ببر
بر هم بزن دوز و کلک را در جهان من
بعد از تو آسان است راندن هر کس
یوسف را بطلب تا شوی جوان من
مقصود شکاری
ادراک،
نه تشریحِ اصل،
که محاسبهای عام
در پیکربندیِ وضعیت ها ست
طبیعتِ ما، ذاتا
..دیجیتال .. َست
این، یک فرض ورودی نیست
،،، با بینهایت، رقم اعشار ،،،
نمیبینی،،
از در و دیوار بالا میروند
شواهدِ متقاعد کننده
که به نفعِ ،، شور مبهمِ ،،
هیچ یک از ما نیست؟
(چه قاعدهی کوتاهی)
(چه قدر کوتاه)؟
(به کوتاهیِ دیوار صلح
و فهم عشق
یا ،، بازتاب تو ،،
به اندازهی سه سطر کُد
برای نور ی،،
،، که میزاید نور
در تاریکیِ دمادم)
.
.
هزاران حیف
که ظرف (های) حافظه مان محدود است
و بغرنجیِ یکسان
اعتیاد به خود کارِ سلولیِ جنگ
.
امان از ،،
کتابهای نوع جدید
که چون مغزِ کاه
همچنان هیچ
پاسخ باور پذیری ندارند
برای،،
شور نمایانِ
سینهی من و تو
فریبا نوری
آدم به عادت است ، ولی چشم های من
عادت نمیکنند به دیگر ندیدنت
#عبدالمهدی_نوری
از شرار آه دل دامان جان آتش گرفت
تا ثریا رفت و سقف آسمان آتش گرفت
گفتم از وصل و فراق و یار و عشق آتشین
نام عشق آمد میان و این زبان آتش گرفت
گفتم از مجنون و خوناب دلش با کاروان
زین روایت محمل و هم کاروان آتش گرفت
آه آتشناک بلبل از غم گل شد بلند
بی امان دامان جان عاشقان آتش گرفت
از دم تیغ خزان سرهای گلها روی خاک
واژه احساس و قلب مهربان آتش گرفت
برق چشم دلستانی تا به گلشن رو نهاد
لاله و نسرین و باغ ارغوان آتش گرفت
قطره آهی ز چشم لاله بر دریا فتاد
از همان یک قطره بحر بیکران آتش گرفت
آتشین عشقش عناندار دل بی تاب شد
در کف آن آتشین عشقش عنان آتش گرفت
آتش بی تابیش را کرده ام در جان نهان
ساده لوحی را نگر دامان جان آتش گرفت
سرمه آشوب مژگانش بریزد بر جگر
این جگر زآشوب آن ابرو کمان آتش گرفت
خوشتر از این زندگی باشد (نسیما) مرگ تلخ
زانکه از زخم زبانها استخوان آتش گرفت
اسدلله فرمینی
اسیرم کرده قلبم دیده ی دوست
مسیحا پیکری کهحسرتم اوست
به رمز آلوده گفتم راز و دیدم
نگاه دلبرم هم رو به این سوست
محمد داراب پور