تو را چونان قلبی که از سینه کنده باشم
رها کردم
بهشتم
هشتم
هشتن
بهشتن
بهشت
رها کن
رها کن
برای بهشت
و یا بهشت
برای رها کنندگان
رها کن
چونان قلبی که از سینه کنده باشی
رها کن
رها کردم
...
رها کن
امیررضا فدائی
شیدا همی خواهد تو را ، پژمرده گشتی ای دلا
معشوق ز این منزل برفت ، شیدا بکشتی ای دلا
مست و خمار باشی عزیز ، دیوانه وار راه می روی
یزدان پرستی است شهرتت ، دنیا پرستی ای دلا
هجرت گریبانم گرفت ، سوختم چو خاکستر شدم
دوزخ برم بـاشد چه سهل ، دارم بهشتی ای دلا
عمری سپردم من به شب ، خفتن چه معنا دارد؟
جانم گرفت صد مرتبه ، هر تیره بختی ای دلا
اشکم تو را جوهر ببود وین استخوان خامه تو را
در دست دارم نامه ای ، کان را نوشتی ای دلا
دست مرا محکم بگیر ، من را از این دنیا ببر
بوی تقلا می دهی ، من را شکـستـی ای دلا
هرگز نمی بخشی مرا ، چشمان تو این را بگفت
امّا امید دارم هنوز ، شاید گذشتی ای دلا
امیرحسین صالحی
در نبودت دل من واله و دیوانه بشد
رفتی و این دل من ، راهی میخانه بشد
ساغری در دل من بود ولی دیگر نیست
خانه ای در دل من بود که ویرانه بشد
عارض و نور دو دیده ، اگرم فتنه کند
چون ز سودا برود ، واهی و بیگانه بشد
دل من، جای تو و مرهم اسرار تو بود
دل چو ویرانه بشد، همدمِ پیمانه بشد
امیرحسین صالحی
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
من این طرف او رو به در، از من فغانم میرود
دلدار من صبری نکرد، چشمان من کاری نکرد
در راه او من بیثمر، گویی روانم میرود
او با دلم بیمن برفت، چشم من و راهی که رفت
گر دل بود گر جان من با دلستانم میرود
جان من و چشمان او، دست من و دستان او
در هر زبان از هر سخن تا بر زبانم میرود
او رفت و من تنها شدم، تنها که نه بیجان شدم
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
امید صادقی
عرصه بر من تنگ میگردد چرا
آسمان کوتاه بر میگردد چه وقت
آفتابم در غروبی میرود در تنگنا
وقت کوچ است وقت کوچ
وقت کوچ چلچله
کاش من در کودکی هرگز نمیآموختم
معنی شیرین عشق آسمان
وقت کوچ چلچله چون میرسد
شادی و غم با همش طی میشود
کل این مجموعه در هم میشوند
تا که با یکتا شدنها طی کنند
آن مسیر ناعبور کوچ را
ان هیاهوی غریب پوچ را
این یکی گر ماند از این قافله
عاشق است او را که جا بگذاشتند
زیر سقف چوبی این آسمان
او بسان عاشقی جفتی گزید
بهراین عاشق شدن در روز کوچ
ان خدایش وی به اسما برده بود
کودکی زاید برایش جفت او
تا که آن های و هیاهوی برون
مثل آن کودک که از یادش برفت
تلخی ایام و غوغای درون
غلامرضا مشهدی ایوز
نوبهار آمد ، دریغا پس کجایند سارها ؟
غنچهها مدفون و سَربَر آسمانند خارها
میکِشد خلقی چنین ارابه یِ اَدبارِ خویش
تا کجا باطل شود افسانهی افسارها؟
روزیِ نامردمان بر خوانِ زرین است و لیک
رزقِ خِیلِ مردمان است ، در پس انبارها
نعرهیِ شیرانِ نر دیگر نمیآید به گوش
بس که شب پُر میشود با زوزه ی کفتارها
فرش و عرشِ مادران را نیک معنا کردهاند
شویشان در خاک و فرزندانشان بر دارها
هان دگر بس کن پدر از تیرگی چیزی مگو
نالههایت میخزد در جِرزِ این دیوارها
دست خود بالا نیاور ، داس را اما بگیر
خوشهها را دسته کن افزوده کن بر بارها
هر طلوعی را غروب و پشت هر شب روشنیست
وه که بسیار آمدست از اینچنین تکرارها.
محمد مهدی شکیبایی
ز معشوقم حبیب دلربا بود
ورا ورد دعا و لب ثنا بود
ز صبح و ظهر وعصر ومغرب و شام
ز سرما و ز گرما و زبوران
ز باد سرد پاییز بهاران
ز تندر های باران زای طوفان
افق از دیده او رخ کند کم
شود قامت چنین وقت رکوع خم
دو چشمش خیره ودستش بر ساق
کند شکر یگانه خالق پاک
چنان خاشع شود وقت نمازش
نیایش می کند وقت حیاتش
ز حوران و پریان محو محبوب
ز قاموس دلیران محو مجذوب
مرا لعل لبش می نوش باشد
دلم خاشع گر مدهوش باشد
زهرا شعبانی
روزگاری نه تو بودی و نه من
نه تو من بودی و نه من نیم من
هر چه بوده است خدا بوده و هست
بند یک صاعقه ایم چون خرمن
رحمت حسینی