روزه ی سکوت گرفتم
بخوان مرا
میان دواذان
تاافطارکنم
بالبهای تو
سید حسن نبی پور
هیچ کس نبود جزمن ودلِ نا شادیها
بر جام سپهر افتاده نامم به بد نامیها
باهرنگهی تیرغمی بود برهستی ما
یافت نشد قرار،عاقبتم باغم بی پایانیها
عبدالمجید پرهیز کار
باید بسازیم آهنگ عاشقی را که مکدر است
قلبی را تو شکسته ای که در سیر اخگر است
دیوانه هر دو جهانم کرده ای بخوان بی وفا
راهیرا که مجنون هم رفته در من مکرر است
عمری را که تو سوختی و کشیدی کنار زاویه
من عاشقی بوده ام که اکنون هم مدور است
حق داری و که دیوانه ام خطاب کنی و ببین
من سوره هایی را نوشته ام درمن منور است
در دایره قسمتم بودیکه خود کشیدی عذاب
من هم عذابی را کشیده ام با تو مسخر است
بوسیدنت حرام شد و این رسم روزگار زشت
دنیا محل گذر گشت و ما را هم مصور است
باعشق وعاشقی خوندل خورده ام جعفری بیا
من آیه های عاشقیراچیده ام باتومسخراست
علی جعفری
هرچه از قبل نوشتی خواندیم ونخوادیم فی بها
رفقا شعر جدیدم که نوشتم به عشق تقدیم به شما
تو دگر بار از شهر عروس جهان دیده بنویس
با خیریه عهد که بستیم جملگی دست بردیم به دعا
منوچهر فتیان پور
جادوی بلاغت که برآیند زبان است
گویا به زبان بازیِ در کون و مکان است
فریاد دل از مسلخ بر پا شده از عشق
بر گونهٔ همزاد شفق در هیجان است
آهی به پی آورد شمیم گل نارنج
مشروبِ دل غمزده در جام نهان است
پروانه که خون میخورد از دستِ به آتش
با رقص دلِ فاجعه تکذیب زیان است
پروانه که از شرط شراره خبرش نیست
نازم عطشی را که به سر دادن و جان است
حافظ که زبانزد به نظر بازی و رندیست
گل در بَرَ و می در کَفَ و معشوق میان است
جام غزل از شهد و شکر دارد و هر دم
با شاخ نباتش پیِ عیش دو جهان است
کو گنج غم و حافظ ویرانه دل از درد
دائم به خرابات و سراغ میعان است
در دولت عشق از هوس و عیش مهیا
عیشی که دو عالم به حساب دگران است
در بوالهوسی عطف به اسناد و قرائن
آنرا که عیان است چه حاجت به بیان است
پایان سخن این که مزاح من و الفاظ
مشقی به کلاس غزلِ شاه زبان است
عادل پورنادعلی
حرف هایم را به دریا میسپارم بعد از این
شاید از اعماق خود جانی دهد این مرده را
میدوم تا گوشه ای از این جهان خاکش کنم
این تن بی برگ را، این روحکِ پژمرده را
باد را در این هیاهو میگریزانم ز خود
سینهی صد شرحه را با زخم درمان میکنم
مرگ میخواهم من از این جانِ شیرین خسته ام
نانجیبی ها در این اندامِ انسان میکنم
هرکه من را دیده از احوال تلخم خسته شد
قند را چون زهر میسازم،شکر را شوکران
قلب و روحم را به آنی غرق آتش میکنم
خسته ام نامردمان از این هیاهوی گران
باری از رفتن به دوشم مانده،پس کی میرسم؟
راه با من دشمن و با دشمنم همبستر است
چوبه ای بودم که خلقی را به دار آویختم
این سزای چوب هاست،این تلّی از خاکستر است
نامه هایم را بخوان تا خوب بشناسی مرا
این منم،این بی سرانجامِ فرو در متنِ خون
شعری از سر ناسزا،تا آخرین خط گریه ام
دفتری بیچاره ام،آلوده به سطرِ جنون
لحظه ای در صلح با دنیا،گهی درگیر جنگ
حال و احوالم گهی آرام و گه طوفانی است
خانه ات آباد من ،در مغز مسمومت بسی
شعرها و فحش ها و درد ها زندانی است
سامان سبزواری
من و تنهایی و سیگار
درونِ دخمه ای تاریک
سه تایی در کمینِ یک نفر دیوانه می باشیم
که ما را نیکبختی آورد ، چون شعله ای روشن
من و سیگار
من و یک صندلی در فصل پاییزی خشن
آنجا که آدم ها سراغِ ما نمی آیند ...
میان هر دو انگشتم
که دودی می رود بالا
سخندان است و خواهد بود
و در این آسمانِ آبیِ و روشن
سرودِ عشق می خواند
محمدرضا جعفری
کجایی خنجر مکتوم پاییز
رگم را چشمه کن در چشم خونریز
قدم های مرا سرخ از عدم کن
دلم را لاشه کن در شام چنگیز
علیرضا قدیانی