ای ماه
ای نایش سرد، هوایش گرم
هلالش گرد ، نامش نرم
می زند نقش بر آب و چاه
می زداید ظلمت از راه
کی چنین بود زیبارویی چون خویش؟
کی چنین بود گردونه گویی چون خویش؟
سر تا سرش چال و چاله
نماند بس او چون رخ لاله
فرسنگ ها زمین را عجب فاصله
نکند دریغ آن رنگارنگ را هاله هاله
ز چارده شب کند رنگش به زرد
گویی گردش یک دم پر از زر کرد
بر سر تا پایش تابید سفره پروین افکن
غلطید اختر و اسعد بر خویش خوش دامن
نکند پس آن شب شود بیمار در حال؟
یا نکند پس رفت ز گفته این بد قال؟
نه اورا اینچنین نمناک در دل نیست
دلش روشن است است و قال وی چنین خم نیست
حفیظ حیدری
زخمی ِدردی عمیقم بی قراری میکنم
هرشبم را از نبودت گریه زاری میکنم
آرزوی رفته بر بادم کجایی تا سحر
در پی دیدار تو شب زنده داری میکنم
صبحها از فکر دیدارت مشوش می شوم
هر شبم را از نبودت گریه زاری میکنم
مثل برگی در خزانم تازیان بر پیکرم
هم وصال باد و باران یاد یاری میکنم
اول آذر برفت و چارده روزی گذشت
تا نفس دارم برایت بی قراری میکنم
باران جعفری
ای که نفس در نفس افتاده ای
کنج کدامین قفس افتاده ای.؟
خوار بدان آن همه خاشاک را
خار به چشمان بس افتاده ای
بس مخفف بسیار ست..
پیروز پورهادی
با سکسکه ی زمین ،
کالسکه به پیش میرفت
هیچ سکونی نبود در کارش
سرش را انداخته بود پائین ،
بدنبال کار خویش میرفت
بالماسکه ی دُور و بر،
براش دلچسب نبود زیرا ،
بدنبالِ دل ریش میرفت
سورچی ، دلش قیلی ویلی میرفت ،
تا برساند ، مسافران را به مقصد ،
تا برسد به منزل خویش ،
به کنارِ زنِ بیمارش
اما به سکسکه افتاد آن مَرکب
کالسکه دگر لنگان لنگان پیش میرفت
چرخهایش دگر با قیژقیژ میرفت
یکباره چرخها قفل کرد
فقط مستقیم میرفت
ای وای رعد و برق آن درخت را آتش زد
کالسکه بسوی آن آتیش میرفت
از ترس ،
سکسکه ی کالسکه و حتی زمین خوب شد
روزگارِ همه شان بسان شطرنج ، انگار،
قبل از مات شدن به کیش میرفت
با کنده شدنِ چرخ ،
گرچه نیل به مقصود مختل شد ،
اما
رهایی از آتش سوزان ،
به هرچه می ارزید
همه شکرگزار بودند خدا را
دلهایشان سوی دلهایی ،
بسی درویش میرفت
بهمن بیدقی
در دنیای امروز ز عبادت گویی بر سخره گیرند
زبازیهای مسخره وچرندیات،به روز وباکلاس گویند
ز خدا و پیمبر و روایت و حدیث گویی چُرت زنند
ز رقاص وخواننده و نوازنده، کِیف کنند و برطبل زنند
گرخفه باشی وساکت هیچ نگویی زِهی آنان گویند
ز پشم گوسفند شروع و به موی رقاص هند جویند
آنان نوحه خواندندو برسر وسینه زدندو بررازکردند
آن دگر رقصیدند وناز کردن و حال همه بر ساز کردند
مانی و کُلّی ابهام درحیاتت در زمان حال بودن
درست و غلط را چرا همزمان سخن آغاز نمودن
از چه روی دگر بر قرآن و اسلام نخواهند باشند
شاید زابتدا نبودند ونقاب دین برصورت داشتند
چرا ابلاغ دین به جایی رسید که دیگر نخواهند
مبلغین خبطها کردن که برپای دین و اسلام گذارند
مطلب صحیح باشد و شک و ابهام بر همه آید
اما و ولی زین شکیّات، چرا دوری ز خالق باید
نکته اینست خرهایی هستند معطّل ایشاع گفتن
ز باد و بودی دور زخدا باشندو در پی چِرت گفتن
محمد هادی آبیوَر
اینجا بهشت خوب خدا ، شهر پاک من
فنوج من نماد صفاست و پلاک من
بر صخره ها و خاک و گلش بوسه میزنم
آیینه ی بلوچ مهِ تابناک من
فروغ قاسمی
عشق همان صور
خیالیست که حول محور
منظومه شمسی قلبمان میگردد
ندا نصراللهی
این جهان هم میرود از پیش چشم
چشم بگشائید، بر سودای خشم
این نصیحت نیست، بشنو از برت
کین جهان خُشکد، چو برگان درخت
بذر عالَم را، تو از عالِم بگیر
او ندارد هیچ میلی در ضمیر
او به جز الله ندارد هیچ یار
او نخواهد هیچ یاری، در دیار
نطفه ات را، گر خودت نبوسته ای
از درون خویش، آگاه گشته ای
آنچه از بیرون میلت می کشد
از درونت باید این، دل می کشد
گر خودت را اصلحی سازی کنون
نیک باشد عاقبت، راحت بدون
مهدی صارمی نژاد