بعد از غروبِ جانم، این قصه ساده باشد
نه نامی از من آید، نه یادی مانده باشد
چون برگهای پاییز، افتاده در گذرگاه
بیهیچ ردّ پایی، بی هیچ فتاده باشد
نه خانی آمد اینجا، نه خانی رفته باشد
جهان همان بماند، همان که بوده باشد
اگرچه خاکْ گردم، اگرچه نور گم شد
دلها پر از سکوت و، چشمها خوابیده باشد
به دست باد بسپار، این خوابهای خسته
که هرچه بوده اینجا، در وهمِ ساده باشد
ابوفاضل اکبری
زندگی جز نیستی ارمغانی ندارد
چه کنیم که در این نیستگاه زندگانی بهره
ای نگیریم و نیستی نپذیریم؟
همه ی عالم و همه ی هستی
نیستی پذیرند و همه بر مکافات چرخ فانی درگیرند
چه پیر و چه جوان ، چه مرد و چه زن
چه گیاه ه و چه گل همگی و همه زمین گیرند
رد پای نیستی را در لا بلای تاریخ میبینم
که هم ظلم ظالمان و هم صدق صادقان نیستی را
درودی گفته و سخت جان داده اند
زندگی از نیستی نیست تر است و از جنس
نیستی و پوچی و نبودن است
بیائید اندکی مهرورزی کنیم تا چند روزِ
حیات خود را مایه رشک زندگانی کنیم
بیائید به هم عشق بورزیم عاشقی کنیم
خوب باشیم و مهربانی کنیم
بیائید جان و دل خود را به هم نزدیک و نزدیک تر کنیم
بیائید مهربان باشیم بیائید مهرورزی کنیم
و بیائید با مهر و عشق زندگی را بهتر کنیم
به صدای شُر شُر آب قسم و به کوتاهی خوشحالی
پر تاب قسم غصه را از دل خود بیرون کن
خوش باش و شادی و خوشی را در جهان
بر همگان افزون کن
زندگی بیشتر از ثانیه ای نیست که فکرش کردیم
پس چرا عرصه زندگی خود تنگ کنیم
زندگی لحظه خوشحالی ما با دگران
زندگی دوستی و صلح من و کل جهان
زندگی گردش ایام خوش و آب روان
غیر از این جمع شوید تا که ما جنگ کنیم
غم خود را ز دلت بیرون کن روزهای خوش خود
افزون کن غم خود بین جهان دلخون کن
و بیاید که غصه های خود رنگ کنیم
زندگی در گذر عمر گران پنهان است
زندگی را به تباهی مسپار
زندگی را به فنا هیچ نده
به صدای خوش باران بهاران قسم و به آن ماهرخِ
سرو خراوان قسم
زندگی چند دمی بیش نباشد که دلی را شکنی
زندگی قیمتش آن نیست
که خواهی دلِ دلداده به یغما ببری
زندگی غصه و غم های فراوان دارد
زندگی شادی و خوشحالی و حرمان دارد
زندگی را چو شکر کن نه چنان زهر هلاهل
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
ما در این فرصت کم گو که چه انجام دهیم
وقت زندگی کم و کار دل و جان غنی
چه کنیم ما به جهان دل بدهیم یا شکنیم
ما که باید نفسی را که سرانجام دهیم
پس چرا غیر محبت بکنیم کار و عمل
پس چرا دل ندهیم دل شکنیم عشق فراموش کنیم
خیزیم بر بحث و جدل
زندگی مهلت کم دارد و اندوه زیاد
غم ز ایام خودت بیرون کن
غم به نابود کِشِد جان و دلت
پس محبت کن و خاری به گلی تبدیل کن
چونکه شاید نبود مهلت فردای دگر...
امیرسام نامداری
به دور تو یه حصار میکشم
با گلهای پونه و نیلوفر
نمیذارم قهر کنی عشق من
نمیذارم تنها بری سفر
واست هرکاری بگی میکنم
دیگه نمیذارم چشات تر بشه
نمیذارم آتیش عشق ما
تبدیل به یک خاکستر بشه
محاله بذارم ازم دور بشی
دلیل تپش های قلب من
تو باید تا ابد حبس بشی
توو چهار خونه این پیراهن
اگه از آسمون سنگم بباره
نمیذارم از آغوشم جدا شی
سرتو میذارم به روی قلبم
تا تو با نتهای عشق همصدا شی
آرمین محمدی
من عشق را در نگاه تو دیدم
آنچنان عاشق شدم که حال خود را نفهمیدم
ای که وجودت سرشار از عشق و محبت است
آن رنگ چشمانت مرا جادو میکند
این دل دیوانه ی مرا رسوا میکند
تو هدیه ای از خدایی آرامش مایی
با وجودت قلبم چه آتشی برپا میکند
بهاره آتشبار
تاریکی زندان گرفته بی تو بختم را
دست ظریفی پاره کرده پشت رختم را
سخت است شب هایی که بارانیست اما تو
رفتی و بدتر کرده ای شب های سختم را
صحرای تنهایم برای آتشی در شب
آخر از آغوشم گرفتی تو درختم را
بوی فروپاشیست می دانم که می گیرد
خیل عظیم غصه آخر پایتختم را
یک شاه بودم ، آه از آن چشمان چنگیزت
با یک نگاه از من گرفتی تاج و تختم را
علی قاسمیان
ساحل چشمان من مواج ، اشکش بر مژه ست
روی آرامش ندارد ساحلم ، نیزارها بین که مژه ست
کاشکی آرام گردد داغ تو وانگهی آرام گیرد ساحلم
ورنه این طوفان هماره بر دل و هم بر مژه ست
مصیب الهامی
روی ماهت را نبینم ، هر چه را حاشا کنم
دامها در پیش رو پهن است که را نجوا کنم
شاید این هم آخرین دیدار عشق و عاشقیست
گر بدام افتادمی آنگه تو را پیداکنم
مصیب الهامی
دیریست که اندیشهٔ ما در نوَسان است
از پرتو خورشید جنون در هیَجان است
قانع شده ما را نفسی هست و دگر هیچ
منظور دقیقی کهخودش یک سرَطان است
این رطل گران است که بیگانه به ما داد
مخمـور زمـان را به دمادم یرَقان است
هَمسان که شدیم آرام در صـف به تقـلّا
آرامشِ برصف شده هم یک خفَقان است
این راهِ دراز است، که آسـان نشود طِی
چون هرقدمی یک ضربان در شرَیان است
اکنـون که رسیـدیم به نسیـانِ معاصـر
از کثرتِ دردیست که بر دل غلَیان است
طوفان شده، از مرکبِ چوبین نهراسید
سقراطِ زمـان کشتیِ ما را ملَوان اسـت
روزی که به سامان شوداین مُلک پریشان
ایران همه در حج، عَرَفه در سبَلان است
آرش خزاعی فریمانی، میرزا